یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۵عصر ۱۱:۰۸
زمان های قدیم، جوشنده برگ گردو برای دندون درد بزرگترها بـه خصوص مادربزرگ ها به منظور نشان تأثیر اختلاف طبقاتی و تفاوت های فقیر و غنی مثالی مـی زدند و مـی گفتند:"بچه های اغنیـا دهانشان کوچک وهایشان غنچه هست چون از کودکی یـاد مـی گیرند بگویند هلو و بچه های فقرا دهانشان گشاد هست چون حتما بگویند شلغم." البتّه امروزه با آمپی سیلین و آموکسی سیلین و استاپ کلد و سیب زمـینی کیلویی صد تومان، دیگر نیـازی بـه شلغم گفتن(برای بهبود سرماخوردگی و رفع گرسنگی) نیست. جوشنده برگ گردو برای دندون درد امّا طبقات متوسط و پایین جامعه هنوز هم اصطلاحات مخصوص بـه خود را دارند، کـه وجه تمایز آنـها از متمولان باشد.
یـادش بـه خیر...در اوایل روزگار کودکی زمستان ها دلتنگ بهار و تابستان بودیم و تابستان درون شوق برف زمستان. جوشنده برگ گردو برای دندون درد پایمان کـه به مدرسه باز شد، دلتنگ فراغت خردسالی بودیم، و وارد متوسطه کـه شدیم، نیم نگاهی بـه آینده داشتیم ولی باز هم دلتنگ همان بی مسئولیتی و لاقیدی قدیم بودیم. بله یـادش بـه خیر یکی از همان اصطلاحات هست که درون پی اش خاطراتی نغز روان است.
نمونـه اش
(۱۳۸۸/۱۰/۲۴ عصر ۰۲:۳۴)بهزاد ستوده نوشته شده: جوشنده برگ گردو برای دندون درد
بادش بخیر خانم معلم ما شبها مشق تکراری مـی داد
من هم حالش را نداشتم بنویسم یعنی تلوزیون وبازی توی کوچه اجازه نمـی داد
مشق روز قبل را صفحه آخرش را فقط که خط خورده بود پاره مـی کردم همون چند خط را دوباره مـی نویشتم چند صفحه مـی شد چند خط عجب حالی مـی داد
من کـه از وقتی این شگرد بهزادخان را دیدم، به منظور عمری کـه هدر دادم حسرت مـی خورم البته معلم های ما مرد بودند و خودشان ختم روزگار و سزای چنین تخس گری هایی، مداد بین انگشتان بود و ضربات خط کش و شلنگ، امّا خب جای حسرتش باقی است.
شاید ما تنـها ملتی باشیم کـه کودکانمان یکی از اولین چیزهایی را کـه از والدینشان یـاد مـی گیرند همـین یـادش بـه خیر است. اوایل بچه ها مـی گویند یـادش بـه خیر چند ماه پیش، بزرگتر کـه مـی شوند مـی گویند پارسال، پیـارسال، ...و وقتی همسن پدرانشان شدند مـی شود 20 و 30 سال پیش. نکتۀ جالبش این هست که این فاصله ها با ما بزرگ مـی شوند.
علی ایّ حال من این جستار را شروع کردم کـه دوستان خاطراتشان را صاف و ساده بگویند و رفقا لذت ببرند.
RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۶ عصر ۰۷:۴۳یـادش بـه خیر...وقتی سن آدم بـه 14-15 سال مـی رسد، احساس قدرت عجیبی مـی کند، مخصوصاً اگر اهل ورزش باشد، و قدش هم ناگهان مثل سبزۀ سفرۀ هفت سین برود بالا و به قول قدیمـی ها بشود نردبان دزدها یـا برود آسمان کـه شوربا بیـاورد. پشت لبش کـه سبز مـی شود و صدایش دورگه، دیگر خود را مردی کامل مـی انگارد، حالا اگر حافظه ای داشته باشد و چندی بیتی شعر بداند و قدری اطلاعات عمومـی داشته باشد و درسش هم خوب باشد و رفقایش او را بدل فیثاغورس و اقلیدس بدانند، دیگر نگو و نپرس! مـی شود بادکنکی کـه تا حداکثر حجمش باد شده و مبادا کـه سر سوزنی ببیند کـه در جا مـی ترکد. القصه بنده هم درون آن سن یک همچون حالی داشتم و گرچه بـه زبان و ظاهر آشکار نمـی کردم امّا ته دلم به منظور خودم خیلی اعتبار داشتم و آماده بودم بـه رئیس جمـهور ایران کـه هیچ، بـه رئیس جمـهور آمریکا هم مشاوره بدهم. حالا داشته باشید روزی درون اتوبوس ایستاده ام و سرم بـه مـیلۀ افقی اتوبوس مـی رسد، مـیله ای کـه تا دو سال پیش حتما از آن آویزان مـی شدم. دو جوان حدود 25 ساله کمـی آن طرف تر مشغول صحبت از اطراف و اکناف عالمند و من هم گاهی صدایشان را مـی شنوم. کم کم صحبتشان مـی رود بـه سمت یکی از رفقایشان و غیبت از او. از معایبش مـی گویند و مـی گویند که تا اینکه مـی رسد بـه عقل ناقصش کـه به تعبیر آنـها درون حد بچه ای 15 ساله است...من هم کـه دقیقاً 15 سالم است؟! من را مـی گویی، گویی بـه یکباره فرو ریختم، تمام تصوری کـه از خودم داشتم کف خاکستری درون مسیر تندباد شد و رفت. نفهمـیدم که تا خانـه چطور رفتم. من کـه همـیشـه ام ستبر بود و نگاهم رو بـه جلو، چونان پیرمردی با نگاه رو بـه زمـین، سنگ های پیـاده رو را مـی شمردم...خلاصه بادکنک ما هم ترکید و خلاص...
RE: یـادش بـه خیر.... - بلوندی غریبه - ۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۸:۲۰یـادش بـه خیر...دهۀ شصت و هفتاد پا تو هر کوچه یـا خیـابون خلوتی کـه مـی گذاشتی، انبوهی از بچه های قد و نیم قد درون حال فوتبال گل کوچیک بودند. ساعت هم نداشت مخصوصاً شب جمعه ها...از بچه 5-6 ساله که تا جوونـهای 20-30 ساله(البته هر گروه با هم قد خودشون) توپ پلاستیکی حداقل دولایـه کـه راحت نشـه...بعضی وقتها سه لا هم بود...توپ چل تیکه کـه نور علی نور بود و تو هر محل شاید یکی دو نفر داشتند کـه به اعتبار همون هم حکومتی مـی د...همـیشـه تو بازی بودند و دروازه هم وا نمـیستادند و هم تیمـی هاشونم حتما حتماً بهشون پاس مـی کـه گل مرده خوری بزنند.....ولی خب زمستونـها اگه توپ سرد بـه صورت یخ کردۀ آدم مـی خورد، دمار از روزگار درون مـیاورد...
RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۷ عصر ۰۵:۴۹(۱۳۹۳/۱۱/۷ صبح ۰۸:۲۰)بلوندی غریبه نوشته شده:
هم تیمـی هاشونم حتما حتماً بهشون پاس مـی کـه گل مرده خوری بزنند
این گل مرده خوری را واقعاً خوب آمدی، درون توضیح آن به منظور دوستان جوان و خانم های محترم کـه ممکن هست با این اصطلاح فنی آشنا نباشند عرض مـی کنم، این همان چیزی هست که امروزه گزارشگران مـی گویند فلان بازیکن روی توپ اثر گذاشت و گل بـه نام او ثبت شد.
من هنوز هم برایم سؤال هست که آن بچه های نحیف و کچل و سیـاه سوخته با آن دست و پاهای چون نی قلیـان کـه آثار سوء تغذیـه از سر و رویشان مـی بارید و زیر تیغ آفتاب روی جدول کنار کوچه نشسته بودند و اگر مأموران سازمان ملل آنـها را مـی دیدند برایشان کمک انسان دوستانـه جمع مـی د، چطور بود کـه با ورود توپ مانند ماهی کـه درون آب افتاده شروع بـه دویدن مـی د. حقاً آنـها یوز ایرانی بودند کـه با قدری جنس کوپنی و غذای بخور و نمـیر اینطور مـی دویدند. بی مروت ها ضرب پایشان چنان قوتی داشت کـه اگر توی ساق پایمان مـی خورد،نفسمان بند مـی آمد، به منظور فرار از همـین ضربات جانکاه همـیشـه توصیـه شکسپیر کـه مـی گوید آهسته و حکیمانـه گام بردارید، آنان کـه مـی دوند زمـین مـی خورند، نصب العینم بود.
از نقاط عطف تاریخ گل کوچک، حضور داور خوب کشورمان، محمد فنایی، درون دیدار پایـانی جام جهانی 1994 آمریکا بین ایتالیـا و برزیل بود کـه موجب شد، نقشی به منظور بچه هایی کـه فوتبالشان چندان خوب نبود پیدا شود. البته بـه نفع این داوران بود کـه به نام مرحمتی رفقا اکتفا کنند و در اختلاف ها طرف هیچ یک را نگیرند و الا طرف مقابل مـی گفتند داور بـه نفع گرفته/یک مشت پفک گرفته یـا چیزهایی درون همـین حدود.
RE: یـادش بـه خیر.... - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ صبح ۱۲:۳۰یـادش بخیر روزگاری کـه آسمان آبی بود و درخت مـهربان حیـاط ما هرساله درون فصل خزان با بار خرمالوی انبوهش پذیرای دهها طوطی سبز شکروشیرین گفتار ، کـه هنوز درون حیرتم گذرشان چگونـه بـه تهران شلوغ و حریص مـی افتادو مـیتوانستند از دام شکارچیـان بگریزند و آزادانـه درون پهنـه نیلگون پایتخت بـه پرواز درآیند... راستی مـی دانستید طوطی چقدر خرمالو دوست دارد؟! عزیر رادر حین ارتکاب جرم یکی از این دردانـه های نازنین گرفته ام.
امسال اما ، نـه آسمان آبی بود نـه درخت پیر وخسته را یـارای باوری پربرکت... و من روی نیمکت چوبی نشسته درحسرت دیدن یک طوطی آزاد، گفتم آزاد؟! یک یـادش بـه خیر دیگر نثار کتاب فارسی و درس زیبای "طوطی و بازرگان "... حالا کـه در آلودگی هوای تهران تنـها جان سخت ها دوام آورند حتما روایت "طوطی و بازرگان" جناب مولوی را بـه حکایت "کلاغ و کلاهبردار" بدل کرد! چه هر دو با آلودگی بیشترعجین و قرین اند...
RE: یـادش بـه خیر.... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۰۱:۱۰راستش رو بخواید اول از این ایده یـادش بخیر چندان خوشم نیومد. پیش خودم گفتم چه دلیلی داره همش یـاد گذشته ها کنیم و افسوس بخوریم و حسرت بکشیم؟ بـه قول دوستی ، زمان به منظور ما ایرانی ها چهاربخشـه: آینده ، حال ، گذشته و زمان شاه! همـین الانشم نگاه کنید تو اینترنت –چه تو سایت های فارسی و چه تو شبکه های اجتماعی و همـینطور قسمتی از کافه خودمون – هم نسل های ما مـی پردازند بـه اینکه قبلاها دنیـای ما چه شکلی بود و چه چیزایی بود و چه چیزایی نبود. عچیزهای قدیمـی رو مـیذارند مثل توپ دولایـه و کارت های ماشین و موتور و آدامس توپی و ... و از این دست موارد. بعد با خودم گفتم چه ایرادی داره؟ دست کم بذار جوونای امروز بدونند دل ما بـه چه چیزایی خوش بود و قدر چیزایی رو کـه دارند بدونند و اینقدر از وضعیت بد! امروزشون ننالند. یکدفعه یـادم اومد کـه درسته ما خیلی چیزها کـه امروز هستند رو نداشتیم مثل ، اینترنت ، موبایل و ... ولی درون عوض چیزهایی داشتیم کـه بچه های امروز از نداشتن اونـها حتما بشینن و خون گریـه کنند. ما تو کتابامون شعرهایی داشتیم کـه شاعران اون جزو مشاهیر و نوابغ زمان خود بودند. به منظور بچه های اون زمان احمد شاملو شعر مـی گفت . دکتر مجدالدین مـیرفخرایی (ملقب بـه گلچین گیلانی شاعر شعر لطیف باز باران) شعر مـی گفت.برای ما پرویز ناتل خانلری شعر مـی گفت. برین کتابای درسی الان رو با کتابای زمان ما مقایسه کنید! شعرهای چرت و مزخرف الان رو با اشعار زمان ما مقایسه کنید! ما کتابهایی مـیخوندیم کـه نوجوونای الان فقط مـیتونند تعداد انگشت شماری از اونا رو تو نت پیدا کنند و بخونند اون هم از طریق مانیتور...
یـادش بخیر!
نمـیدونم از شانس خوب من بود یـا واقعا پدرم کـه برای من کتاب مـی خرید مـی دونست چه گنج های نابی رو داره به منظور فرزندش تهیـه مـی کنـه. گنج هایی کـه در عالم بچگی قدرش رو ندونستم و در طول زمان از بین رفت. کتاب هایی مثل ماهی سیـاه کوچولو صمد بهرنگی ، پسرک چشم آبی جواد مجابی ، آهو و پرنده ها نیما یوشیج ، گل طلا و کلاش قرمز علی اشرف درویشیـان ، حسنک کجایی محمد پرنیـان ، آهوی گردن دراز جمشید سپاهی ، کتاب های حمـید عاملی ، سری کتاب های طلایی کـه اکثر رمان های معروف جهان رو بـه صورت خلاصه درآورده بود و همونـها باعث شد کـه علاقه بـه کتاب و کتابخوانی درون من شکل بگیره. درون این بین کتاب های دیگه ای هم بـه دستم مـی رسید و اونـها رو مـیخوندم مثل سری کتاب های مارتین نوشته گیلبرت دلاهای بلژیکی و با نقاشی های قشنگ مارسل مارسیـه یـا کتاب های مصور تن تن و تارزان و سوپرمن و بتمن. بعد از این کتابها پدرم شروع کرد بـه خ کتاب های ژول ورن به منظور من. از سه کتاب پنج هفته پرواز با بالون ، جنگلهای تاریک آمازون و سفر بـه ماه شروع شد که تا بقیـه کتابهاش کـه تقریبا 20 جلدی مـیشد. بعد نوبت بـه دو کتاب معروف جک لندن –سپیددندان و آوای وحش- رسید. دیگه بزرگترین تفریح من شده بود کتاب رمان خوندن. سووشون سیمـین دانشور را درون همون نوجوانی خوندم و فهمـیدم نویسنده های ایرانی هم دست کمـی از نویسنده های معروف دنیـا ندارند و با خوندن کتاب های جمال زاده بیشتر بهم ثابت شد. بعد با کتاب های عزیز نسین آشنا شدم و 8-7 جلدی از مجموعه داستانـهای این نویسنده طنزپرداز ترک رو هم خوندم.
در سنین نوجوانی و نزدیک بـه بلوغ مثل همـه نوجوونـهای اون دوران علاقه بـه کتاب های جنایی باعث شد بریم بـه دنبال کتاب های مـیکی اسپیلین و پرویز قاضی سعید . وای کـه چه کیفی داشت دنبال ماجراهای مایک هامر و لاوسون و سامسون و ریچارد! کتابهاشون –مخصوصا مایک هامر- ملغمـه ای بود از س.ک.س و خشونت کـه مطلوب نوجوونای ندید بدید اون زمان بود. یـادمـه خونـه هرکی کـه مـی رفتیم اولین سوالمون از بچه های اون خونـه این بود: مایک هامر و لاوسون داری؟حتی یـه مدت عزمم رو جزم کردم کـه خودم هم یـه کتاب پلیسی بنویسم! و البته واضح و مبرهن هست که پروژه اون کتاب مثل اکثر پروژه های عمرانی کشور تو همون مرحله کلنگ زنی متوقف موند! یـه کتابی اون موقعها پیدا کرده بودم تو همـین مایـه ها بـه نام اشعه مرگ و اولین بار نام اشعه لیزر تو اون کتاب بـه چشمم خورد. این کتاب ها امتداد پیدا کرد بـه کتاب های فردریک فورسایت کـه کتاب هایی جاسوسی سیـاسی محسوب مـیشد. هنوز هم تموم کتاب هاشو تو کتابخونـه منزل پدریم دارم. یـه مدت هم افتادم تو سبک کتاب های تاریخی از نوع مرحوم ذبیح الله منصوری. از سینوهه بگیر که تا سلیمان خان و خواجه تاجدار و سقوط قسطنتنیـه و جراح دیوانـه. کتاب های جیبی متعلق بـه دوران جوانی ابوی هم کتاب های جالبی بود مثل پر اثر ماتیسن و لولیتای ناباکوف (ایضا با ترجمـه ذبیح الله منصوری) و جاده تنباکوی ارسکین کالدول و کلبه عموتم مادام هریت بیچر استو. ضمن اینکه ابوی علاقه خاصی بـه کتاب های مرحوم جواد فاضل داشت کـه البته از دید من کتاب های چرتی بودند.
با رفتن بـه دانشگاه و بعد از اون هم همچنان کتاب خوندن رو دنبال کردم و تا امروز هم ادامـه داره. هرچند خیلی کمرنگ شده. کتاب بعدی کـه خوندم و در من تحولی عظیم ایجاد کرد صد سال تنـهایی مارکز با ترجمـه بی نظیر بهمن فرزانـه بود کـه منو با سبک رئالیسم جادویی آشنا کرد. از این بـه بعد بود کـه سبک کتاب خوندن من که تا حدی تغییر کرد و به دنبال کتاب های سنگین تر رفتم. هر چند کـه دیگه خبری از اون شور وشوق اولیـه نبود و نیست. امروز هم هرچند گاهی اوقات دست بـه کتاب مـیشم یـا بعضی کتاب ها رو از مانیتور کامپیوتر مـیخونم اون لذت و اون شور و شوق اولیـه درون من ایجاد نمـیشـه شاید بـه خاطر شرایط زندگی باشـه و شاید بـه خاطر سن وسال ، نمـیدونم.
الان کـه به گذشته نگاه مـی کنم مـی بینم کـه کتاب خوندن چه تغییرات بزرگی درون زندگی من بوجود آورده. تغییراتی کـه اکثرا خوب و معدودی هم بد بودند. کتاب خوندن نگاهم رو بـه دنیـا عوض کرد. اطلاعاتم را بالا برد. دایره لغاتم رو وسعت بخشید. افکارم رو نظم داد و دری رو بـه سمت دنیـایی خیـالی و زیبا برایم گشود، هرچند کـه گاهی هم باعث مـیشد خروج از این دنیـای خیـالی و بازگشت بـه دنیـای واقعی برایم خیلی سخت و دشوار بشـه.
با همـه ی اینـهایی کـه گفتم واقعا یـادش بخیر! دلم مـیخواست دوباره برگردم بـه همون دوران و ایندفعه با دقت بیشتری از کتاب هایم نگهداری کنم و نذارم کـه گم و گور بشن . هنوز کـه هنوزه حسرت بعضی کتاب هایم را دارم و مـیدونم کـه هیچ وقت دوباره منتشر نمـی شن. دو که تا از اون کتاب ها رو تو نت پیدا کردم کـه هرچند جای کتاب کاغذی رو نمـیگیره ولی خوندنش ارزش داره.
دانلود کتاب گل طلا و کلاش قرمز
دانلود کتاب آهوی گردن دراز
RE: یـادش بـه خیر.... - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۱۰:۳۸کمتر دیده شدن طوطی سبز (شاه طوطی) جدا از موردی کـه خانم لمپرت عزیز درون مطالب زیبایشان بـه آن اشاره د دليل ديگری هم دارد
اگر گذرتان بـه پرنده فروشیـها بیفتد مـیتوانید تعداد زیـادی از آنـها را مشاهده کنید کـه براحتی عرضه شده بـه فروش مـیرسند (صیدی، پرورشی)
در همين تهران و در گذشته های نـه چندان دور طوطی سبز نيز بـه مانند ديگر پرندگان بـه وفور يافت ميشد
اما درون شرايط فعلی تنـها درون مکانـهای خاصی از تهران ديده ميشوند
من کـه هر وقت نگام بـه طوطی سبز مـیفته یـاد سریـال در خانـه برام زنده مـیشـه و طوطی عزیز خانوم کـه فندُق صداش مـی
____________________________________________________
یـادش بخیر! این قضیـه طوطی منُ یـاد خاطراه ای مـیندازه
کلاس سوم يا چهارم ابتدایی کـه بودم يکروز تو مدرسه مسابقه نقاشی برگزار شد
نميدونستم چي بايد بکشم که تا جالب باشـه که تا اينکه متوجه تصوير روی جعبه مداد رنگی شدم
روی جلد، تصوير يه طوطی سرخ (تصویر بالا) ديده ميشد با پرهای رنگی و زیبا
تصميم گرفتم همين رو بـه عنوان مدل نقاشيم انتخاب کنم، بالاخره طرح کامل شد و تحويل دادم
چند روز بعد، زنگ تفريح تو حياط مدرسه قدم ميزدم کـه يکی از بچه ها صدام کرد و گفت
نقاشيت رو زدن بـه تابلوی اعلانات و جزو برنده هایی، خودمُ رسوندم بـه محل نصب نقاشيها و ديدم درست مـیگه
يه مدت گذشت، من و يکی دو نفر ديگه از بچه ها به منظور شرکت درون مسابقات استانی انتخاب شديم
روز مسابقه همراه با معلم تربیتی مدرسه بـه محل برگزاری رفتیم دلشوره داشتم و
با عجله شروع کردم بـه نقاشی اما هر طرحي رو که تا نصفه ميکشيدم و لحظه بعد از ادامـه کار منصرف ميشدم
زمان بـه سرعت سپري ميشد اما هنوز تصميمـی نگرفته بودم!
در نـهايت يه طرح نصف و نيمـه کشيدم کـه اصلا جالب نشد و مطمئن بودم اينبار خبری از برنده شدن نيست
اتفاقا همينطورم شد و اين بود پايان ماجرا
_______________________________________________________
اسکورپان شیردل عزیز مطالب و خاطرات زیبایی درون رابطه با کتاب و دنیـای اون نوشتند
هر زمان اسم کتاب داستان بـه گوشم مـیخوره کتابی رو بـه یـاد مـیارم کـه کلی ازش خاطره دارم
در همون دوران دبستان کتاب داستانی داشتم با نام "افسانـه چهل گیسو و اژدهای هفت سر" کـه خیلی بهش علاقمند بودم
کتاب نسبتا بزرگی بود با نقاشیـهای رنگی و زیبا، متاسفانـه نتونستم مدت زیـادی ازش مراقبت کنم و خیلی زود گمش کردم
شاید بـه این دلیل کـه بارها بـه دوستان و آشنایـان قرض دادم که تا اونـهام ازش استفاده کنن
داستان از این قرار بود (البته بصورت خیلی جزئی یـادم هست)
در دهکده ای دوردست اژدهای هفت سری بـه همراه ی زیبا کـه به چهل گیسو معروف بود بر مردم حکومت مـید
یـا ممکنـه بـه اینصورت باشـه کـه زیبای چهل گیسو اسیر اژدهایی هفت سر بود و هر مرد دلیری مـیتونست نجاتش بده چهل گیسو با او ازدواج مـیکرد
تا اینکه عده ای از مردان شجاع تصمـیم مـیگیرن راهی سفری دشوار شده و به جنگ اژدها برن
داستانش بی شباهت بـه انیمـیشن "زمزمـه گلاکن" نبود
حتی درون اون دوران بارها بـه دنبالش گشتم اما نتیجه نداد، همـیشـه دوست داشتم دوباره بدستش بیـارم اما فکر نمـیکنم دیگه امکانش باشـه
دوستان اگر از این کتاب و داستانش چیزی بـه یـاد دارند درون همـین بحث مطرح کنن که تا بعد از سالها برام تجدید خاطراه ای باشـه
سروران بزرگوار سرکار خانم لمپرت و جناب اسکورپان شیردل و بتمن عزیز بحث جستار را بـه سمت بسیـار مناسبی پیش بردند کـه شایسته هست مراتب قدردانی و سپاسگزاری خود را از این سه گرامـی اعلام دارم. همچنین از بلوندی غریبه کـه چراغ اول را روشن کرد، سپاسگزارم.
یـادش بـه خیر! کتاب های کودکی...یـاد قصه های خوب به منظور بچه های خوب نوشتۀ ارزشمند مـهدی آذر یزدی افتادم. خدا رحمتش کند. چه قلم ساده و گیرا و صمـیمانـه ای داشت. عمرش را بی هیچ چشمداشتی وقف کودکان این مرز و بوم کرد. نـه زنی، نـه فرزندی، فقط کتاب! نثر مسجع گلستان و کلیله و دمنـه و قابوسنامـه و سندباد نامـه و مرزبان نامـه و داستان مثنوی و منطق الطیر و قصه های قرآنی و چهارده معصوم علیـهم السلام را با بیـانی ساده کـه هر کودکی مـی فهمـید، بیـان کرده بود.
از برترین لذت هایم نوار قصه بود با صداها و موسیقی های دوست داشتنی...از بس آنـها را گوش مـی کردم درون دستگاه مـی پیچید و یـا پاره مـی شد و با وصله پینـه دوباره سرهمش مـی کردم و روز از نو روزی از نو....بهترین راویـان قصه ها معمولاً زنده یـاد حمـید عاملی و مرحوم مرتضی احمدی بودند البته هر کدام با سبک خود. همـین داستان ماهی سیـاه کوچولو کـه اسکورپان عزیز اشاره د، نوار قصه اش هم بود. البته نمـی دانم به منظور پیش از انقلاب هست یـا بعد از آن. از داستان های موزیکال خیلی شنیدنی با صدای زنده یـادان کنعان کیـانی و مرتضی احمدی (هم راوی و هم گویندۀ نقش ها)که هر کدام با صداسازی درون چند نقش گویندگی مـی د و همچنین خانمـها امـیریـان و احتمالاً شاهین مقدم، قصه موش و گربه بود، البته آخرش را هم خیلی جالب تغییر داده بودند و گربه درون پی از جان گذشتگی ده موش، درون آتش مـی سوزد. متأسفانـه هیچ اثری از عوامل تولید آن و تاریخ تولیدش بـه دست نیـاوردم.
دوست گرامـی جناب زاپاتا چندی پیش سایتی را معرفی د کـه بالاخره توانستم نوار ننـه قوزی با صدای خانم ها زنده یـاد بدری نوراللهی و زهرا هاشمـی و امـیریـان و زنده یـادان کنعان کیـانی و مرتضی احمدی را از آن دانلود کنم، عجب لذتی داشت بعد از 25 سال شنیدن این نوار.
آخرین نوار قصه هم کـه مـی خواستم ازش یـادی کنم خروس زری،پیرهن پری اثر احمد شاملو هست که بـه علت کیفیت ضعیف آن، تنـها صدای منوچهر آذری را درون آن با اطمـینان تشخیص دادم.
پ.ن. با کلیک روی نام نوارها بـه لینک آنـها دسترسی پیدا مـی کنید.
دوستانی کـه اولین بار هست به این جستار سر مـی زنند از مطالب ارزشمند فوق کـه توسط سرکار خانم لمپرت و جناب اسکورپان شیردل و بتمن عزیز درج شده، بهره مند گردند.
یـادش بـه خیر...هم دوره ای های ما افتخارشان بـه دانستن نام ورزشکاران و پیگیری رقابت های ورزشی نبود...خودشان ورزش مـی د و همـین برایشان کافی بود...البته فوتبال استقلال و پرسپولیس و جام جهانی و بازی های ایران مشتری داشت ولیی درون پی اطلاعات انتقال بازیکن بین تیم های باشگاهی اروپا نبود...به جای این حرف ها افتخار نوجوانان و جوانان بـه اطلاعات عمومـیشان بود. دانستن نام پایتخت کشورها، نام دانشمندان و...خیلی مـهم بود و بازی هایی بر همـین اساس نیز بوجود آمده بود.
برنامـه های مستند تلویزیونی و مجله های علمـی و فرهنگی ...آنقدری نبودند کـه کفاف آن همـه مشتاق را بدهند، لذا کتاب های اطلاعات عمومـی بسیـار متداول بود. سه نمونـه از آن را کـه خودم از آنـها خیلی استفاده مـی کردم علی الخصوص به منظور حل جدول، درون قالب عقرار مـی دهم.
از جدول گفتم. حالا هم گاهی حل مـی کنم ولی خیلی راحت تر از نمونـه های قدیمـی است. ولی همسو با آن اطلاعات عمومـی جوانان خیلی کم شده است. چند وقت پیش درون یکی از دانشگاه های برتر ایران درون تهران گذرم افتاده بود. چند دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ای مـهندسی را درون حال همکاری به منظور جدول حل ، دیدم کـه در تلفظ واژۀ دُژَم(در بعضی منابع دِژَم) مشکل داشتند، چه برسد بـه معنایش!
RE: یـادش بـه خیر.... - BATMAN - ۱۳۹۳/۱۱/۱۸ صبح ۰۳:۲۲زمستونم زمستونای قدیم!
قدیما روزای سرد زمستونی که حسابی برف مـیبارید و همـه جارو سفیدپوش مـیکرد تصميم مـیگرفتيم (من بهمراه خانواده) يه آدم برفی حسابی درست کنيم
قبل از هر کاری برفها رو يه جا جمع ميکرديم و اول تنـه آدم برفی درست ميشد بعدش کَله و آخر سر هم دستاش
اما هميشـه با دستش مشکل داشتيم؟ نگات کـه از آدم برفی دور مـیشد لحظه بعد با تعجب شاهد بودی کـه يکی از دستاش افتادِ روی زمين
کلی باهاش کَلنجار ميرفيتم که تا بالاخره درست ميشد و زحماتمون نتیجه مـیداد
مرحله نـهايی هم اين بود کـه يه کلاه ميزاشتی روی سرش و با يه شال گردن، دو که تا گردو هم مـیشد بـه جای چشماش
اما باز يه چيزی کم داشت؟ بینی يادمون رفته بود! سريع ميرفتيم سر یخچال که تا يه هويج پيدا کنيم و بکاریم وسط صورت آدم برفی
وقتی اَم از هويج خبری نبود حتما حتما ميرفتيم از مغازه تهيه ميکرديم، آخه آدم برفی بدون بينی هويجی راضیمون نمـیکرد!
حالا دیگه آدم برفی ما کامل شده بود و با خيال راحت نگاش ميکرديم، شب کـه ميشد دوباره برف ميباريد!
واسه اينکه آدم برفی ما ظاهر خودش حفظ کنـه يه پلاستيک بزرگ ميکشيديم روش که تا مثل روز اول باقی بمونـه
آدم برفی روز و روزهای بعد همچنان سر جاش بود که تا اينکه هوا صاف ميشد اما حال ما گرفته ميشد!
آخه بايد کم کم باهاش خداحافظی ميکرديم، يه مدت کـه ميگذشت از اون آدم برفی زيبا فقط يه تيکه برف و هويج يخ زده باقی ميموند!
بعد از ساخت آدم برفی تازه برف بازی تو کوچه و خیـابون شروع مـیشد و سُرسره بازی رو زمـین یخ زده!
اصلا زمستونای قديم طوری بود کـه حتی شبای عيد هم برف مـیبارید
این هم که تا یـادم رفته بگم کـه روزای زمستونی وقتی هوا ابری و سرخ زنگ مـیشد و هوا هم خیلی سرد بود مطمئن بودی کـه یـه برف سنگین تو راهه
همـینطورم بود و نصف شب بارش برف شروع مـیشد، دو سه ساعت بعد حیـاط، پشت بوم، کوچه، خیـابون و ماشینـها همـه سفیدپوش مـیشدن
ما عادت داشتیم تو این مواقع اول یـه سری بـه پشت بوم بزنیم و بعدش کوچه رو نگاهی مـینداختیم
سکوت همـه جارو پر کرده بود و کف کوچه ها زیر نور چراغ برق فضای خاص و زیبایی خلق مـیکرد
دو سه روز قبل از تحويل سال کـه دیگه از درس و امتحان خبری نبود بدون هیچ فکر و خیـال اضافی
موقعی کـه برای خريد شب عيد بيرون بوديم چه برفی مـیبارید و چه لحظات قشنگی بود
خاطرات برفی زياده اما اين هم يادم نميره کـه يه زمستونی تقریبا يک هفته بی وقفه برف باريد و ديگه خوش بـه حالمون شده بود
اولين کار مثل هميشـه ساخت يه آدم برفی بزرگ بود و باقی قضایـا
راستی! حالا کـه از آدم برفی صحبت شد بد نیست یـادی هم کنیم از این انیمـیشن زیبا
دانلود انیمـیشن The Snowman
حالا! زمستون از نيمـه هم گذشته اما دريغ از یـه برف حسابی!
حقيقتش! بـه همون بارون هم راضی هستيم!
در پایـان یک والپیپر زیبا و چند تصویر متحرک از بارش برف زمستانی
WINTER / WINTER / WINTER / WINTER
RE: یـادش بـه خیر.... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۱/۲۱ عصر ۰۳:۵۲یـادش واقعاً بـه خیر...داستان های کودکان هم بوی مردی و مردانگی مـی داد. غایت آرزوها سکه و زر نبود، آزادگی و پهلوانی بود، ایثار و جوانمردی بود. اسوۀ ما رستم بود و آرش کمانگیر.ی آرنولد و رامبو و ... نمـی شناخت. اگر هم مـی شناخت ارزشی به منظور آنـها قائل نبود. هنرمندان ما فرهنگ شناس بودند و آگاه، سرزمـینشان و فرهنگشان برایشان ارزشمندترین سرمایـه بود. بـه زر و سیم و سیمرغ بلورین و تعریف این و آن اهمـیّتی نمـی دادند...
داستان صوتی ارزشمندی بود بـه نام آرش کمانگیر با صدای بهترین گویندگان ایرانی. چه موسیقی زیبا و بجایی داشت! و چه شکوهمند اشعار سیـاوشرایی درون لابلای گفتگوها جای گرفته بود! بعد از قریب بـه 30 سال آن را یـافتم و در اختیـار دوستان قرار مـی دهم.
کلام پایـانی آرش:
ای یزدان پاک! دادار مـهربان! اگر زندگی من صد سال است، همۀ آن سالها را درون یک لحظه گرد آور! اگر حتما هزاران بار تیر بیفکنم، قدرت و توان هزاران بار را یکجا بـه بازوان من ببخش! که تا فقط یک تیر از ستیغ کوه البرز به منظور آزادی سرزمـینم پرتاب کنم.
مردم من! سروران من! من اینک بی هیچ عیبی، اینجا درون برابر شما ایستاده ام. تندرست هستم و سالم. امّا زمانی کـه تیر را بیفکنم، همۀ توان و قدرت من، زندگی و هستی من، پایـان مـی گیرد، که تا آن تیر بتواند بـه دورها پرواز کند. با تابیدن نخستین فروغ خورشید، من جان خود درون تیر خواهم کرد و آنگاه بی هیچ درنگی آن را از خود دور خواهم ساخت.
برآ ای آفتاب! ای توشۀ امـید! برآ ای خوشۀ خورشید! چو پا درون کام مرگی تندخو دارم، چو درون دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم، بـه موج روشنایی شستشو خواهم، ز گلبرگ تو ای زرّینـه گل، من رنگ و بو خواهم.
اکنون ای یزدان پاک! بـه نام تو، به منظور تو و مردمم، و آزادی سرزمـینم، همۀ توان و قدرت و جانم را، درون این تیر خواهم کرد. و آنگاه آن را بـه سوی خاوران و جیحون خواهم افکند.
مردان! سروران! ایرانیـان! اکنون بنگرید کـه چگونـه جان من از پیکرم رها خواهد شد. اکنون تیر درون کمان مـی نـهم. که تا بناگوش زه کمان را مـی کشم، و به نام یزدان پاک رها مـی کنم.
تنی چند از هنرمندان این اثر:
حسین عرفانی(آرش)، جواد پزشکیـان(قباد)، ناصر نظامـی(فرستادۀ ایران نزد افراسیـاب)، حمـید منوچهری(منوچهرشاه)، زنده یـادان عزت الله مقبلی(افراسیـاب) و احمد مندوب هاشمـی(گرسیوز، افشین و نقش های دیگر) و به روایت خانم شـهلا ناظریـان
بشنوید و بخوانید آرش كمانگیر را:
برف مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمـی شد گر ز بام كلبه ها دودی
یـا كه سوسوی چراغی گر پیـامـی مان نمـی آورد
رد پا ها گر نمـی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه مـی كردیم درون كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مـهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مـی گوید به منظور بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی درون و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم ماهی درون بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده درون كهسار
خواب گندمزارها درون چشمـه مـهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا بـه پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمـیدن
چشم انداز بیـابانـهای خشك و تشنـه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
ان را سحرگاهان بـه سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را درون پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامـهای مـه گرفته
قصه های درون هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بام دیدن
یـا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل بـه رویـاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش شعله اش درون هر كران پیداست
ورنـه خاموش هست و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای درون كوره افسرده جان افكند
چشم هایش درون سیـاهی های كومـه جست و جو مـی كرد
زیرآهسته با خود گفتگو مـی كرد
زندگی را شعله حتما برفروزنده
شعله ها را هیمـه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیـان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمـه ها درون سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله مـی خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمـه حتما روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او بـه جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شـهر سیلی خورده هذیـان داشت
بر زبان بس داستانـهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیـه چون سنگ
روز بدنامـی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق درون بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنـه گلگشت ها گم شد نشستن درون شبستان شد
در شبستان های خاموشی
مـی تراوید از گل اندیشـه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمـی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمـه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشـه بی سامان
برجهای شـهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ كینـهای درون بر نمـی اندوخت
هیچ دل مـهری نمـی ورزید
هیچ كس دستی بـه سوی كس نمـی آورد
هیچ كس درون روی دیگر كس نمـی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان درون كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا بـه تدبیری كه درون ناپاك دل دارند
هم بـه دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی درون چشم
یـافتند آخر فسونی را كه مـی جستند
چشم ها با وحشتی درون چشمخانـه هر طرف را جست و جو مـی كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو مـی كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری مـی دهد سامان
گر بـه نزدیكی فرود آید
خانـه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ که تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو مـی كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو مـی كرد
پیر مرد اندوهگین دستی بـه دیگر دست مـی سایید
از مـیان دره های دور گرگی خسته مـی نالید
برف روی برف مـی بارید
باد بالش را بـه پشت شیشـه مـی مالید
صبح مـی آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نـه دریـایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس مـی شد سیـاهی دردهان صبح
باد پر مـی ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیـان درون اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه بـه پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك درون اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنـها تیر تركش آزمون تان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شـهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامـه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامـه
گوارا و مبارك باد
دلم را درون مـیان دست مـی گیرم
و مـی افشارمش درون چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه که تا نوشم بـه نام فتحتان درون بزم
كه که تا بكوبم بـه جام قلبتان درون رزم
كه جام كینـه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی هست در مشتم
امـید مردمـی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان درون دست
كمانداری كمانگیرم
شـهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر هست آتش پر
مرا باد هست فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این مـیدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید که تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر بـه سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنـهان آفتاب مـهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود درون تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمـین مـی داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نـه نیرنگی بـه كار من نـه افسونی
نـه ترسی درون سرم نـه درون دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد بهخاموش
نفس درون های بی تاب مـی زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره مـی آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار مـی پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز مـی گیرد
به راهم مـی نشیند راه مـی بندد
به رویم سرد مـی خندد
به كوه و دره مـی ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز مـیگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمـی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن بـه كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویـا وخاموش
مرا پیك امـید خویش مـی داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی مـی گیردم گه پیش مـی راند
پیش مـی آیم
دل و جان را بـه زیور های انسانی مـی آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی درون چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیـایش را دو زانو بر زمـین بنـهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشـه امـید
برآ ای خوشـه خورشید
تو جوشان چشمـه ای من تشنـه ای بی تاب
برآ سر ریز كن که تا جان شود سیراب
چو پا درون كام مرگی تند خو دارم
چو درون دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینـه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی بـه تندرهای سهم انگیز مـی سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویـایی
كه سیمـین پایـه های روز زرین را بـه روی شانـه مـی كوبید
كه ابر آتشین را درون پناه خویش مـی گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امـیدم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان بـه سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه درون كوه و كمر دارید
زمـین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یـال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین بـه چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شـهر آرام
كودكان بر بام
ان بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها درون راه
سرود بی كلامـی با غمـی جانكاه
ز چشمان برهمـی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامـین نغمـه مـی ریزد
كدام آهنگ آیـا مـی تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانـه مـی رفتند ؟
طنین گامـهایی را كه آگاهانـه مـی رفتند ؟
دشمنانش درون سكوتی ریشخند آمـیز
راه وا كردند
كودكان از بامـها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
ان بفشرده گردن بندها درون مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی درون پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده برغرقه درون رویـا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره درون پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویـانی كه مـی جستند آرش را بـه روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود درون تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه مـی راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشـهر و توران بازنامـیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیـا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همـه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر بـه هر ایوان و هر درون زد
آفتاب و ماه را درون گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنـه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه مـی بینید
وندرون دره های برف آلودی كه مـی دانید
رهگذرهایی كه شب درون راه مـی مانند
نام آرش را پیـاپی درون دل كهسار مـی خوانند
و نیـاز خویش مـی خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش مـی دهد پاسخ
مـی كندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
مـی دهد امـید
مـی نماید راه
در برون كلبه مـی بارد
برف مـی بارد بـه روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری هست در خوابند
در خوابست عمو نوروز
مـی گذارم كنده ای هیزم درون آتشدان
شعله بالا مـی رود پر سوز
شنبه 23 اسفند 1337
سیـاوشرایی
(روایت از http://adabiat.rzb.ir/post/83)
RE: یـادش بـه خیر... - برو بیکر - ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ عصر ۰۶:۰۳شَب بود
ماه پُشتِ اَبر بود
من و برادر و هایم پنجره بـه آسمان نگاه مـی کردیم
برف مـی بارید و ما همـه خوشحال از آنکه فردا شاید مدرسه ها تعطیل شود.
صبح طبق معمول هر روزه مادر همـه را از خواب بیدار کرد و همـه گوش بـه رادیو بودیم.
صبحانـه زمان ما نان و پنیر و چای شیرین بود، صدای هم زدن قاشق درون استکان چای ، زیباترین سمفونی دورانی بود کـه همـه اعضای خانواده بدور هم جمع بودند.
تقویم تاریخ ..... و بعد برنامـه کودوجوان رادیو قبل از ساعت هفت صبح ، تکرار روزمرهمن و همنسلان من بود....... بابا ابر تند ترش کن تند تر و تند ترش کن و سرودهای کودکانـه انقلابی ..... به بـه چه حرف خوبی ، آنشب امام ما گفت - حرفی کـه خواب دشمن ، از آن سخن بر آشفت
اینـها آغاز یک صبح با نشاط به منظور رفتن بـه مدرسه بود اما آنروز صبح هنوز رادیو هیچ اطلاعیـه ای را از سوی آموزش و پرورش نخواند کـه نخواند .....
دستکشـها را دست کردم و کلاهی کـه تمام سر را بجز چشمـها و دهان را مـی پوشاند. بـه مدرسه رسیدم. یـادش بخیر ، روزهای برفی از سر صف ایستادن و قرآن و دعا خبری نبود، یکراست مـی رفتیم سر کلاس و بخاری نفتی قطره ای کـه همـه بچه ها که تا از راه مـی رسیدند حلقه مـی زدند دورش.
هنوز نیم ساعت از شروع کلاس نگذشته بود ، سرو صداهای تویـه راهرو نوید یک خبر خوش را مـی داد ،ناظم درب کلاس را زد : دانش آموزان وسایل خود را جمع کنند و آروم برن خونـه .... وای کـه چه لذتی داشت ، آموزش و پرورش بالاخره تسلیم شده بود و با یک تاخیری یکساعته مدارس را تعطیل کرده بود و ما تو دلمون مـی گفتیم خوش بـه حال بعدازظهریـها کـه اصلا مدرسه نمـی یـان.
زیباترین خاطرات آن سالها موقع بازگشت بود. درون حالیکه از کوچه مـی گذشتیم یکی بچه ها یواشکی مـی رفت سمت یکی از درختها و با زدن یک لگد محکم همـه بچه ها را وادار بـه دویدن و فرار از زیر درخت مـی کرد.
یـادش بخیر وقتی مـی رسیدیم خونـه همـه اعضای خانواده آماده بودند به منظور رفتن بـه پشت بام و عملی لذت بخش بنام پارو برفهای پشت بام.
همـیشـه از از وسط پشت بام بین من و برادرم و سایر اعضای خانواده مرز بندی مـی کردیم. برفهای انتهای پشت بام را هم ابتدا یک نایلون بزرگ پهن مـی کردیم کف پشت بام و برفها را با پارو مـی ریختیم روی آن و بعد دو ، سه نفری مـی کشیدیم که تا مـی رسیدیمپشت بام و همـه رو مـی ریختیم توی کوچه.
برف همچنان درون حال با هست و کار پارو بـه اتمام رسیده است. من و م خوشحال از اتمام کار بـه کوچه مـی رویم. برفهای پارو شده درست مانند یک تپه خاک کوچک توی کوچه خودنمایی مـی کرد و ما سرمست از پیچیدگیـهای زندگی آینده مـی رفتیم نوک قله اون تپه و یک پیست کوچک به منظور سرسره بازی درست مـی کردیم.
دیری نمـی گذشت کـه بقیـه بچه های همسایـه هم بـه ما مـی پیوستند و شادی وصف ناپذیری وجود همـه را فرا مـی گرفت.
غروب پدر از سر کار آمد. برف همچنان درون حال با بود. نزدیکیـهای غروب دوباره همـه جمع شدیم و رفتیم بالای پشت بام و دوباره برفهای پشت بام را پارو کردیم. کاری کـه هیچوقت از انجامش خسته نمـی شدیم. تازه گاهی اینقدر لذت بخش بود کـه به کمک همسایـه بغلی هم مـی رفتیم و در پارو برفها کمک مـی کردیم.
اونروزها همـه بفکر هم بودند. شب همـه دور هم و در یک اتاق جمع بودیم. رادیو اعلام کرد اداره آموزش و پرورش شـهرستان کرج طی اطلاعیـه اعلام نمود تمام مدارس این شـهرستان بدلیل بارش برف فردا تعطیل مـی باشد.
از اون سالها سی ساله کـه مـیگذره. اینـها زیباترین خاطرات من از اون دورانـه. براستی بچه های امروزی سی سال دیگه از چه چیز این روزها بعنوان خاطره یـاد خواهند کرد؟ اونروزها ما از امکانات ناچیزی برخوردار بودیم. خیلی چیزها دلمون مـی خواست داشته باشیم اما شرایط اقتصادیمون اجازه نمـی داد.
اما درسته کـه چیزی نداشتیم و آرزوی خیلی چیزها رو داشتیم. درون عوض چیزی داشتیم کـه اینروزها خیلیـها ندارند. دلِ خوش. امروز بـه لطف خدا احساس مـی کنم همـه چیز دارم، حتی خیلی بیشتر از انتظاراتم ، اما چیزی کـه اونروزها همـه داشتیم رو ندارم ، دلِ خوش. و تنـها چیزی کـه امروز باعث مـی شود موجب فخر فروختن همنسلان من گردد خاطرات زیبایی هست که بچه های امروز درون آینده از آن محروم خواهند بود.
بروبیکر - بهمن ماه سال 1363 - کلاس سوم راهنمایی
RE: یـادش بـه خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ صبح ۱۱:۰۲روزگار تکه فیلم ها!
چندی پیش به منظور اولین بار نسخه 1940 فیلم غرور و تعصب را با شرکت گریر گارسون و لارنس اولیویـه دیدم. اما نکته جالب نوستالژی شیرینی بود کـه با دیدن این فیلم درون ذهنم تداعی شد.
خاطره ای از یک سکانس کوتاه از این فیلم بصورت دوبله فارسی از یکی از مسابقات دهه شصتی، بـه گمانم جدول تصویری یـا مسابقه هفته - حالا کـه فکرش را مـی کنم درون مـی یـابم آنچه من نوجوان را آن زمان پابند دیدن این مسابقات نمود پیش از هرچیز دیدن تکه فیلمـهای رویـایی کلاسیک بود کـه به عنوان سوال سینمایی مطرح مـی شدند. غرور وتعصب کتاب محبوبم را بس کـه خوانده بودم زهوار دررفته شده بود و آن سان کـه چهره الیزابت را درون تلوزیون دیدم و دریـافتم این شاهکار فیلم شده و سیمای ما دوبله اش را هم درون آرشیو دارد و البته هرگز هم پخش نمـی کند، بناچار بـه آن سکانس همـیشـه تکراری درون مسابقه دل بستم ... یـادش بخیر
جالب هست وقتی به منظور گرفتن اطلاعات پیرامون مسابقات مزبور درون نت مـی گشتم بـه مطلبی از آقای علی شیرازی برخوردم کـه بسیـار با حس و حال خودم تشابه داشت! ...
"سینما تئاتر 62 ـ 60 درون واقع معجونی از صحبتهای مجری، همراه مصاحبه با برخی هنرمندان و نیز معدودی مسئولان و انقلابیونی کـه مـیکوشیدند محیطهای هنری و محتوای هنرها و البته هنرمندان را با شرایط و ضوابط جدید بـه نوعی هماهنگی برسانند، بود؛ البته درون کنار قطعههای نمایشی (که تولیدی و اختصاصی خود برنامـه بودند) و تکههایی جذاب از نمایشهای صحنـهای آن سالها کـه در تئاترشـهر و دیگر سالنهای نمایش روی صحنـه مـیرفتند. از همـه اینـها مـهمتر، پخش صحنـههای هر چند کوتاه از فیلمهای قدیمـی و جدید بود کـه در برهوت کمفیلمـیِ آن سالها شاید اصلیترین انگیزه به منظور کشاندن و نشاندن دو سه نسل پای تلویزیون بهشمار مـیآمد. آنوقتها چنین برنامـههای تلویزیونی کـه بخشهایی از آنـها را پخش «تکههایی از فیلمهای سینمایی» تشکیل مـیداد، درون یک عنوان و نامگذاری کلی تیکهفیلم (یـا همان تکهفیلم) مـینامـیدیم، یـا مثلا ساعتها قبل از شروع برنامـه با ذوق و شوق مـیگفتیم: «امشب تلویزیون، تیکهفیلم داره!» [باور کنید راست مـیگویم، حتما در آن برهوت بیفیلمـی قرار گرفته باشید که تا چنین وضعی را درست و حسابی درک کنید؛ البته بـه گمان نگارنده، همان بخشی کـه زندهیـاد منوچهر نوذری درون برنامـه «مسابقه هفته»، پرسشهای سینمایی مـینامـیدش نیز که تا حدی توضیحدهنده وضع نسل ماست؛ زیرا عدهای «مسابقه هفته» را نیز ـ صرفنظر از سایر جذابیتهایش ـ به دلیل پخش همان دو سه سکانس از فیلمهای آن زمان نایـاب و کمـیاب کلاسیک تاریخ سینما مـیدیدند و حتی از دوبله همان یکی دو دقیقه لذت مـیبردند و سیراب مـیشدند. واقعا کـه چه روزگاری بود؛ روزگار تکهفیلمها! ..."
RE: یـادش بـه خیر... - منصور - ۱۳۹۳/۱۱/۲۸ صبح ۱۰:۰۹هوا سرد بود. بارش نیم متر برف روی برف باقیمانده پریروز و روزهای قبل زمستان، اون سال رو از زمستانی تر از سالهای قبل کرده بود. بچه بودم ; خیلی بچه ! اینکه مـیگم خیلی بچه علتش این نیست کـه ادبیـات نمـیدونم ، نـه . سن خودم رو یـادم نمـیاد . هرچی بود اونقدر کم سن و سال بودم کـه قدم بزور چند وجب مـیشد! هوا سرد بود. خیلی سرد . چایی شیرین صبحونـه رو کـه خوردم مادر گفت پاشو منصور. گفتم کجا؟ از گوشـه چشم نگاهی بهم انداخت و با چشم غره گفت : مگه دیشب نگفتم من امروز حتما برم خرید تو رو مـیذارم صف نفت؟ خودم نمـیرسم وگرنـه دلم نمـیاد تو این سرما تو رو بیرون ببرم. هزارتا بدبختی دارم چندجا حتما برم، شب مـهمون داریم، نمـیرسم، بـه پیر بـه پیغمبر نمـیرسم ، مـیخوام امروز کمک کنی ، مـیخوام یکی دو ساعتی صف نفت وایسی. بشکه حیـاط رو برو نگاه کن، تهش هیچی نمونده ، اگه زبونم لال اول مـهمونی این چراغه وقتی غذا روشـه نفتش ته کشید مـیگی چه خاکی سرم کنم. اون یکی چراغ علاالدین هم کـه دیگه وامصیبتا. اون خاموش بشـه کـه دیگه یخ مـیزنیم تو این زوقوم باران زمستان.پاشو مادر پاشو دیر مـیشـه ها. ده دقیقه دیر برسیم صف پیت حلبی ها مـیره که تا ته کوچه ها ، پاشو... لباسهای گرممو بهم پوشوند.شال قشنگی کـه تابستان از مشـهد خریده بود برام رو دور که تا دور صورتم پیچید و کلاه سرمـه ای لبه دار رو کـه خودش مـیگفت کلاه شاخدار! که تا بناگوشم کشید پایین و یقه کاپشن کوچیکم رو داد بالا.جوراب پشمـی برام بافته بود پام کرد. هیچوقت ازینجور جورابا خوشم نمـی اومد. خیس کـه مـیشد بوی بدی مـیداد تو کفش. متنفر بودم ازینجور بوها . دستکشش هم بود. اون زمانا مادرا جفتی مـیبافتن. هم دستکش هم جوراب. کفشم رو کـه پوشیدم پ تو کوچه و مادر، پشت سرم ...
همـه جا برف بود و یخ. برف وسط کوجه ارتفاعش که تا نیمـه ی دیوار خونـه ها بالا رفته بود. کوره راهی کنار دیوار کوچه از کنار برف درست کرده بودن کـه فقط مـیشد ازونجا رد شد و از کوچه گذشت. برف حیـاطا و پشت بوما رو مردم مـیریختن تو کوچه و همـین باعث مـیشد برف کوچه ها اندازه یـه کوه بشـه طوریکه براحتی مـیشد از بوم هرخونـه پرید وسط کوچه روی برفها . فاصله ای نبود بام که تا ارتفاع برف وسط کوچه. البته پت دست خودت بود و درومدنت دست خدا چون اگه هوا خوب بود و برف، نرم ، که تا سر فرو مـیرفتی داخل برف .توی حیـاط خونـه ، گاهی از زیر کوهی از برف، تونل مـیزدم و برای خودم خونـه درست مـیکردم. درون یک فیلم قطبی دیده بودم کـه اسکیموها به منظور محکم خونـه هاشون کـه از برف مـی ساختن کار جالبی مـی; با گرم داخل آلونکشون، برف سطح داخلی رو که تا اندازه ای ذوب مـی و وقتی سردش مـی برف آب شده سطح ، یخ مـیزد و دیواری درون داخل آلونک تشکیل مـیداد کـه توپ هم نمـیتونست خرابش کنـه. من هم همـین کارو مـیکردم. چراغ نفتی رو مـیبردم داخل خونـه خودم و ... اونقدر محکم مـیشد کـه اگه مادرم هم مـیرفت روش ریزش نمـیکرد... اونقدر محکم مـیشد کـه اگر پدر مـیخواست روزی این برفها رو بریزه تو کوچه ، پاروی چوبی کـه چی بگم ، بیل هم جواب نمـیداد و باید کلنگ مـی آورد به منظور خرد برف و یخ ، و بعدش غرغر بود و نقشـه های شیطانی منصور کـه : آخه این وضعشـه بچه ! ... راهمو کشیدم و از کنار نعش پرنده ها گذشتم. درون سرمای بیشتر از 20 درجه زیر صفر ، برف یخ زده زیر پات صدای خاصی مـیده. صدای جیرجیر خاصی ازش درمـیاد کـه نشون مـیده هوا واقعا سرده ، واقعا سرد ... صدای جیرجیر کفشـهای کوچیکم سکوت کوچه خلوت رو درون تاریک روشن هوا مـی شکست...
همـه جا برف بود و سرما... مادر سر مـی اومد و من جلوتر . نَفَس هام کـه از کناره های بینی و شال مـیزد بیرون بخار مـیشد و این بخار روی پلکهام یخ مـیزد. بـه همـین سرعت! مجبور بودم دائم با آستینم یخهای پلکمو پاک کنم کـه بتونم از زیر اونـهمـه شال و کلاه راهمو پیدا کنم ... سرما ، سرمای فقیرکُشی بود! کنار یـه درخت چندتا کلاغ و گنجشک رو دیدم کـه روی برف، مثل سنگ ،درحالیکه پاهاشون رو بـه آسمون بود یخ زده و مرده بودن. معلوم بود از شدت سرما از درخت افتاده بودن.دلم خیلی سوخت. عاشق حیوانات بودم. الانشم هستم. وایسادم و نگاشون کردم. اشک درون چشمام حلقه زد و درجا یخ زد. پاکش کردم. مادر نـهیب زد : منصور واینسا . برو ... خیلی سرده... برو ... (همون شب اخبار اعلام کرد : امروز همدان با 44 درجه زیر صفر سردترین شـهر ایران بود. و من ، اونروز ، این سرما رو با تمام وجود حس کرده بودم. این رکورد فکر نمـیکنم بعد از انقلاب هنوز هم شکسته شده باشـه... چشمام موقع اخبار ناخوداگاه بسمت پنجره اتاق رفت... شیشـه یخ زده بود. شیشـه یخی کـه مـیگفتن همـین بود. شیشـه سفید شفاف ،با نقشـهای گاه منظم و گاه نامنظم طوری شده بود کـه اون سمتش حتی درون روشن ترین روزها هم دیده نمـیشد شب کـه جای خود داشت. شیشـه اینوری کـه نزدیک بخاری نفتی بود علاوه بر یخی شدن، یخ هم زده بود. قالبهای یخ کـه مثل قندیل، ته هر شبکه شیشـه، ازبخار آب روش یخ زده بود گاهی آدمو مـیترسوند... یـادمـه وقتی اون شب بـه پدر گفتم : بابا ازین سردتر هم مـیشـه؟ لبخندی زد و گفت بله من سردتر ازین هم دیدم . سال 42 آب رو کرسی یخ زده بود! ... )
اونروز 4 ساعت تو صف نفت بودم. مادر دو که تا پیت 20 لیتری گذاشت تو صف پیت ها. صف پیتها نزدیک ظهر ، ازین کوچه رد مـیشد و سر از کوچه بغلی درمـی آورد. کنار هر چندتا پیت ،یکی وایساده بود .آدمـها کنار پیتها تو صف بودن. شاید دل پیتها بـه حضور آدمـها گرم بود و شاید ، دل آدما بـه همـین پیتها. گاهی آدما عوض مـیشدن. مادر مـیرفت پدر مـی اومد ، پسر کوچیک مـیرفت برادر بزرگتر مـی اومد .نوبت پر شون خیلی دیر مـیرسید. هم از کُندی نفتی ها و هم از بلند بالایی صف ها... مـیگن اگه بهی کـه 2 دقیقه س منتظره بگن چند وقته انتظار مـیکشی ، مـیگه 5 دقیقه! و اگه ازی کـه 5 دقیقه س منتظره همـین سوالو ن ، مـیگه 12 دقیقه! دیگه شما حساب کن کـه در اون سوز و گداز هوا و خشم طبیعت ، 4 ساعت بر من چند روز گذشت !... ظهر پدر رو از دور دیدم کـه از سرکار یک ضرب اومده بود جای منو بگیره. با دیدنش پاهای یخ زدم جون گرفت و سمتش دوئیدم. اشک درون چشمام حلقه زد... خسته شدم باباجون . سردمـه. گفت الهی من قربونت بشم. بوسم کرد . برو خونـه من اینجام. برو ناهارتو بخور و استراحت کن. برو عزیزم... پاهام جون گرفت و مثل اسیری کـه از زندان فرار مـیکنـه مثل تیری کـه از چله کمون درمـیره بسمت خونـه دوئیدم ... حتی یـادم رفته بود خداحافظی کنم... یک نفس که تا خونـه... دم درون خونـه، پام لغزید و محکم زمـین خوردم ...صدای گریـه م مادرو کشوند بیرون... منصور ! بمـیرم الهی... پات زخمـی شده؟ اشک درون چشمان هردوتامون حلقه زوده بود... حتی کلاغها هم نبودن کـه شاهد خستگی تن و اشک چشمام باشن... چه روز سردی! ... چه روز سختی! ...
آمدی جانم بـه قربانت ولی حالا چرا یـا چگونـه یـاد گرفتم بر سادیسم روزگار لبخند ب - دکــس - ۱۳۹۳/۱۱/۳۰ عصر ۰۱:۵۲گاه بـه قدیم مـیاندیشم. بـه دغدغه ها و آرزوهای جوانی. درون زمـینـه سینما شاید اصلیترین و مـهمترین آرزویم دیدن فیلمـهای تاریخی و حماسی بود. چیزی کـه دو دهه پیش به منظور یک پسربچه ساکن شـهری کوچک تقریبا محال مـینمود. شبی کـه پس از کوشش و تلاش بسیـار نسخه قراضهای از بن هور را دیدم شعفی وصف ناشدنی درون من جوشید. اما زمان مـیگذرد، آدمـی تغییر مـیکند و علایق و لذتها رنگ مـیبازد.
دو شب پیش فیلمـی کـه آن سالها به منظور دیدنش هر کاری مـیکردم (سلیمان و ملکه سبا)، از قضای روزگار بدستم رسید. کیفیت عالی، صداهای شفاف، تنـهایی و وقت کافی به منظور تماشا، اما...
حس دیگر آن حس نیست. الان دیگر دیدن این فیلم واقعا برایم خسته کننده است. خیلی سعی کردم بیـاد گذشته جلوی تلویزیون بمانم و عشق و علاقه بچگی را باز تولید کنم، اما نشد. یک کارهایی و یک لذتهایی سن و سالی دارد و و قتی از زمانش گذشتیم دیگر تمام است. درون آن روزگار دیدن چنین فیلمـی لذت فراوانی درون من مـیانگیخت اما ممکن نبود. این روزها حس قدیم مرده هر چند کافی هست اراده کنی که تا جدیدترین آثار سینمایی و یـا قدیمـی ترینـها را تهیـه کنی..
بر عمر گذشته و بر نداشتههایی کـه مـیتوانست اوقات خوشی برایمان مـهیـا کند مـیاندیشم و حتی دیگر حس افسوس خوردن هم ندارم.
RE: یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۱ عصر ۱۱:۳۳یـادش بـه خیر...چه روزگار خوشی بود. چشم بـه داشته هایمان داشتیم. آنقدر زندگی ساده و بی پیرایـه بود کـه تنـها یک کاغذ رنگی کیفورمان مـی کرد. از دیدن یک عرنگی چند روز شاد بودیم و از داشتنش کاسۀ آرزویمان لبریز.
روزهای سرد و تاریک و کوتاه زمستانی با شوق روزهای گرم و طولانی پیش رو، با امـید مـی گذشت. آری... امـید، این گمگشتۀ مردم این سرزمـین درون تارترین شبهای زمستان هم، فروغ دلهای کوچک و گرممان بود. از اواسط بهمن شامۀ تیزمان بوی عید را از خاک یخ زده مـی شنید. ضربان قلب و بی خوابی هایمان از شوق بهار رو بـه فزونی مـی گذاشت. اسفند ما را چون اسپند بر آتش مـی کرد. بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی...بوی یـاس جانماز ترمۀ مادربزرگ...شادی شکستن قلّک پول...بوی اسکناس تانخوردۀکتاب...چه انگیزه های ساده و بی آلایشی...چنان ساده کـه در طاقچۀ ذهن کودکان امروز هم نمـی گنجد. خودمان هم آنـها را درون انباری ذهنمان گم کرده ایم و برای پیدا شان حتما همۀ زندگیمان را، همۀ دغدغه ها و دلمشغولیـهایمان را زیر و رو کنیم و کلّی خاک کـه روی خاطراتمان را گرفته، بخوریم کـه شاید آن بی بها آرزوهایمان را دوباره بیـابیم.
با همۀ کودکی عقلم از بزرگسالان امروزی بیشتر بود. نـه من کـه اکثر مردم ما همـینطور بودند. داشتن کفش و لباس نو وقتی کودکی با لباس های مندرس بـه آنـها زل مـی زد، شوقم را بـه خجالت بدل مـی کرد. دیدن کودکی کـه در مکانیکی کار مـی کرد بـه من اجازه نمـی داد، آرزویی بیش از همـین چیزهای ساده داشته باشم. التماس بچه هایی کـه فال مرغ عشق مـی گرفتند، عشق بـه تجمّل را درون من مـی کشت. لرزیدن پیرمردی لاغراندام درون کنار ترازویی خراب، تنـها آرزوی روزی کـه او هم آرام درون گرمای خانـه اش بی دغدغه بنشیند، بر اندک آرزوهای ساده ام مـی افزود.
هر روز کـه به مدرسه مـی رفتم، چشمم بـه کنار خیـابان بود کـه ببینم آیـا ماهی قرمزها را آورده اند یـا نـه؟گرچه درون حوض مربعی حیـاطمان پر از ماهی بود، امّا عید بهانـه ای به منظور احتکار ماهیـان تازه بود. که تا عید نـه یکبار کـه چندبار ماهی مـی خ. عقلم آنقدر مـی رسید کـه طلب ُتنگ تَنگ نکنم چرا کـه استفاده اش یک روز بود و خودش نیز درون خطر انـهدام. با بهایش، چندین ماهی مردنی بیشتر مـی توانستم بخرم. ماهیـانی نحیف کـه اگر جان بـه در مـی بردند، درون خزه های کف حوض چنان مـی چد کـه چند ماهه پروار مـی شدند.
شاید آهنگ بوی عیدی فرهاد مـهراد، آئینۀ تمام نمای افکار ما درون آن دوران باشد.
RE: یـادش بـه خیر... - اکتورز - ۱۳۹۳/۱۲/۲ صبح ۰۵:۲۹ما دوتا حرفه ای بودیم .
یکی من بودم ناصر یکی داداشم طاهر . من شده بودم روبرتو باجو اونم آنجلاپروتسی .
تو کل منطقه یـه نفر مـیتونست جلوم وایسه اونم طاهر بود . گاهی وسط زمـین کـه داشتم تکنیک مـیریختم اون مـیدونست بعدش قراره چه بلایی سر حریف بیـارم .
وقتی اول بازی دو نفر ( یکیشون خودم ) بازیکن انتخاب مـیکردیم سر دروازه همـیشـه دردسر بود کـه طاهر با کدوم تیم باشـه . اگه با ماباشـه حریف ضعیفه و قبول نمـی . اگه با اونا باشـه به منظور من افت داشت بـه داداشم گل ب و ضایعش کنم ( گرچه جدالی مـیشد افسانـه ای ) .
مادرمون مـیگفت : وقتی از دور نگاهتون مـیکنم فقط شمایید کـه خودتون رو با خاک و خول مـیزنید !
مـیگفتم : من بازیکن تکنیکیم و بازیکنای تکنیکی رو زیـاد مـیزنن تقصیر خودم نیست کـه مـیفتم ، روم خطا مـیشـه ، طاهرم کـه دروازه بانـه و باید شیرجه بزنـه ( اینقدر شیرجه های زیبا مـیرفت کـه اگه تو تلویزیون بود کل ملت رو شیفتهء آکروبات خودش مـیکرد ) .
خلاصه سالها فوتبال بازی ما زبان زد خاص و عام بود و هر منطقه ای مـیرفتیم همـه مارو مـیشناختن ( بابام معاملهء ملک مـیکرد و زیـاد خونـه عوض مـیکردیم ) .
تا اینکه طاهر لقای پستش رو بخشید و اومد که تا با هم خط آشوب ایجاد کنیم ، اینبار شدیم کابوس فوتبال محل .
وقتی بازی مـیکردیم بایستی تیم ما همـیشـه اول بازی چند گل همـینجوری بـه حریف بده که تا راضی شن دوتا برادر باهم تو یـه تیم باشیم .
توپ رو همـه بـه ما پاس مـیتا شاهد هنرنمایی ماباشن کـه با توپ چه کارها کـه نمـیکردیم .
اینـها رو گفتم کـه بدونید چقدر فوتبالی بودیم . با هرچیزی و هرجایی کـه بود حتی وسط مـهمونی و گاهی سر سفره روپا مـیزدیم دریبل مـیکردیم ، پاس مـیدادیم و آخرسر یکیمون هدف مشخص مـیکرد و اون یکی شلیک مـیکرد ، با جوراب ، سرپپسی ، پلاستیک بستنی توپی و اینا ، سنگ ، قوطی رب ، نمکدون پلاستیکی ...
خلاصه فوتبال ما زمان و مکانش دائمـی و هرجایی کـه فکر آدم بهش نرسه دقیقآ همونجا بود .
زمستون کـه مـیشد بیشتر حال مـیکردیم . هنربود رو یخ و برفنخوری و برگردون بزنی . تیممونم پر ستاره و اعجوبه بود .
اما یـاد اینجاش بخیر کـه دههء فجر مـیشد و مـیرسیدیم 22 بهمن .
کلآ به منظور ما 22 بهمن های هر سال یـه شکل بودن . صبح بریم مدرسه که تا حضور غیـاب بشیم و از اونجا راه بیوفتیم طرف مـیدون فرمانداری .
همـینکه اول حضورغیـاب آمارت رد بشـه کافیـه و بقیـهء راه ترسی از انتظامات و بچه فضولای مدرسه نداشتیم ، وسط راه بـه یکباره غیبمون مـیزد و سر از خونـهء یکی از فامـیل کـه طرفای مرکز شـهر بود درون مـیاوردیم .
این کار هر سال همـهء بچه های فامـیل بود کـه بدون هماهنگی و از روی غریزه راهشون بـه اونجا کج مـیشد .
دلیلش حیـاط بسیـار بزرگ اون خونـه بود و وقتی اولین نفر مـیرسید خودش شروع مـیکرد بـه پارو برفها و تمـیز حیـاط و بعد یکی یکی بچه های باند اضافه مـیشدن و همکاری مـی که تا زمـین بازی آماده بشـه .
یـادمـه هرسال وقتی مـیرسیدیم صاحب خونـه خودش یـا قسمتیش رو برامون تمـیز کرده بود و یـا وسایل مورد نیـازمون رو قرار مـیداد کـه لنگ بیل و جارو و پارو نباشیم .
چه صفا و صمـیمـیتی بود و چه با خوش خلقی که تا بعدازظهر کـه خونواده هامون مـیومدن دنبالمون ازمون پذیرایی مـیشد ( بیشترشم بـه خاطر دوتا پسر کوچیک خودشون بود کـه 22 بهمن هرسال شده بود روز روئیـاییشون ) .
خلاصه اینکه ما به منظور یک دهه هر سال تو اون روز و در یک استادیوم از قبل تعیین شده بازی داشتیم ( استقلالیـا یـه طرف ، پرسپولیسیـا یـه طرف ) و کلی هم تماشاگر ( ای خوشکل فامـیل ) کـه بایستی جلوشون حسابی گل مـیکاشتیم .
این روال ادامـه داشت که تا آخرای دههء هفتاد که تا اینکه طاهر درس و فوتبال و باهم یکدفعه کنار گذاشت و من ماندم تنـها با یـه توپ کـه از کلهء سحر که تا انتهای غروب های غم انگیز همـیشـه همراهم بود .
با اینکه جسته و گریخته که تا هفت هشت سال پیش هم ادامـه دادم اما دیگه به منظور فوتبال بازی انگیزه نداشتم ، ما قرار بود با هم بریم تو تیم ملی نـه اینکه یکیمون جاخالی بده .
با اینکه طاهر همـیشـه بهم انرژی مـیداد و تشویقم مـیکرد اما ته دلم یـه حریف واقعی مـیخواست ،ی کـه جزئیـات تکنیک های خود ساختم رو بلد باشـه و با این حال بازهم نتونـه کنترلم کنـه . اینجا بود کـه دیگه فوتبال برام مرد .
اگرچه ما دوتا حرفه ای بودیم .
پ ن : برادران تاچی بانا خیلی بـه اون چیزی کـه مابودیم شبیـه بودن فقط ما اینقدر چاخان نبودیم کـه پرواز کنیم .
RE: یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۳/۱۲/۲۰ صبح ۰۹:۴۱برگ درختان سبز درون نظر هوشیـار هر ورقش دفتری هست معرفت کردگار
یـادش بـه خیر...از زمانی کـه سخن گفتن را آغاز مـی کردیم، این بیت سعدی درون ذهنمان بود و قدر سبزی را درون این کشور کم بهره نیک مـی دانستیم. امروز همـه چیز خی و تصنّعی شده، کمتری حوصلۀ تدارک سفرۀ هفت سین دارد و اکثراً آن را آماده تهیّه مـی کنند امّا قدیمـها ما از همـین روزها بود کـه گندم خیس مـی کردیم کـه تا شب عید، نیم وجب بالا بیـاید و رونقی بـه سفرۀ هفت سین بدهد. البته فقط گندم نبود. گاهی کوزه هم سبز مـی کردیم کـه بفهمـی نفهمـی کار فنّی ای بود و همـه روالش را نمـی دانستند. حتما روی کوزه یک پارچه توری یـا از همـه بهتر جوراب زنانـه مـی کشیدیم و بعد دانـه های خیس سبزی شاهی(ترتیزک) را روی آن پخش مـی کردیم و درون کوزه هم آب مـی ریختیم که تا کوزه سر فرصت که تا شب عید سبز شود. واقعاً دیدن نشانـه های بهار درون آخرین نفس های زمستان، روح انسان را تازه مـی کرد. سبزه را سبز مـی کردیم کـه به طبیعت نشان دهیم، ما انسانـها هم بهار را مـی فهمـیم. ما انسانـها آنقدر بی صفت نیستیم کـه دشمن مادر خود باشیم...
در آستانۀ بهار شکوفه های عجول سر بر مـی آوردند که تا به چشمان خود قدوم بهار را نظاره گر باشند و پرندگان بی صبر و پر سر و صدا کـه با دیدن برگ ها و شکوفه های تازه رسته، سردی زمستان را فراموش کرده بودند از کنج لانـه هایشان بیرون مـی آمدند و پرهای پوش کرده شان را جمع و جور مـی د و آسمان روز را هم ستاره باران مـی د. به منظور حس بهار نیـازی بـه تقویم و اعلان از رسانـه های عمومـی نبود. بهار تمام قد درون طبیعت آشکار بود. گلها و درختان و پرندگان سفیر و چاووش بهار بودند.
امّا دریغ از دست بی رحم و ذهن کوتاه بشر کـه همـیشـه کاشانۀ خود را بر ویرانۀ آشیـانۀ طبیعت بنا مـی کند و از ب نفس سبز درختان نفسش نمـی گیرد. امروز کمتر پرنده ای دل و دماغ خبر از قدوم سبز بهار دارد چرا کـه سبزی ها رخت بربسته اند و پرندگان هم بـه مانند آدمـیان درون جستجوی خرده نانی تمام نگاهشان بـه آسفالت روی زمـین هست که مگر ذره ای قوت از دست بخیل انسانـهای مسرف بر زمـین بیفتد.
هر چه مـی جویم و مـی اندیشم، نمـی فهمم کجای عالم کارخانۀ پتروشیمـی را بر روی جنازۀ سبز درختان مـی سازند و در کدام ناکجاآبادی حاضر مـی شوند کارخانۀ سیگار را بر روی زمـین حاصلخیز بنا کنند؟در هیچ برگ سیـاهی از تاریخ ندیدم کـه ضحّاکی درختان کهن سبزبرگ را فرو اندازد و آسمانخراشی درون مقامش استوار سازد؟! هیچگاه نشنیدم کـه چنگیز هم کـه ریشۀ آدمـیان را برمـی کند درختی را از ریشـه برکنده باشد!!
RE: یـادش بـه خیر... - جروشا - ۱۳۹۳/۱۲/۲۶ عصر ۰۷:۱۵یـادش بخیر چهارشنبه سوری زمان بچگی هام. ازاین ترقه ها و بمبها ونارنجکها خبری نبود .مث بچه آدم مـیرفتیم تو کوچه یـاحیـاط خونـه بابابزرگ و از رو کپه های آتیش مـی پریدیم .شاد بودیم بزرگترها اواز مـیخوندن و ماکوچولوها هم با آجیل وشیرینی دلی اون وسطا دلی ازعزا درمـیاوردیم. الان دیگه چارشنبه سوری لطفی نداره اصلا چارشنبه سوزیـه! بیشتر ادم یـاد انفجارهیروشیما و جنگ جهانی سوم! مـیفته راستی چی شد کـه اینجوری شد؟!
RE: یـادش بـه خیر... - برو بیکر - ۱۳۹۴/۳/۳ عصر ۱۰:۵۶من و دوچرخه م
خرداد ماهِ روزهای خاطره انگیز امتحانات
چه روزهایی بود روزهای مدرسه
مدرسه هم مدرسه های قدیم
معلم ، معلمـهای قدیم
..... و از همـه مـهمتر ، همکلاسی ، همکلاسیـهای قدیم.
8 ماه رفت و آمدهای مستمر از خونـه بـه مدرسه و از مدرسه بـه خونـه ، تو باد و بارون و برف و سرما و گرما کـه سپری مـیشد مـی رسدیم بـه خرداد. ماهی کـه هم دلهره داشت و هم شادی. دلهره بخاطر امتحاناتش و شادی بخاطر نوید یکدوره طولانی تعطیلات و بازی درون کوچه و خیـابونـها کـه بهش مـیگفتیم سه ماه تعطیلی.
بعد از طی تحصیلات ابتدایی ، سه سال دوره راهنمایی و چهار سال دبیرستان یـه حال و حس دیگه ای داشت. تو دوران ابتدایی هنوز بـه اندازه کافی دارای رشد و بلوغ فکری نشده بودیم کـه بدونیم رفیق یعنی چی ، کوچه و خیـابون گردی چه مزه ای مـیده ، و لذت بازی با یـه توپ پلاستیکی تو یـه بعدازظهر داغ تابستون چیزی نیست کـه تو دوران سنی تحصیلات ابتدایی قابل فهم باشـه.
وقتی پا بـه کلاس اول راهنمایی مـیذاشتیم استقلالمون بیشتر مـیشد. دیگه وقتی از ساعت 3 بعدازظهر که تا هشت شب با بچه محلامون از این محل بـه او محل و از این کوچه بـه اون کوچه مـیرفتیم مادرمون کمتر نگرانمون مـیشد. خرداد نوید روزهای خوبی رو بهمون مـیداد.
اما از همـه مـهمتر خرداد یعنی آماده باش بـه چرخهای دوچرخه ، آخ کـه روز آخرین امتحان چه روز با شکوهی بود. حیـاط مدرسه و اطرافش پر مـیشد از پاره شدن کتاب آخرین امتحان و دویدن بـه سمت خونـه به منظور یـه دوچرخه سواری بی استرس از فردای بدون مدرسه .
بعداز ظهرها کـه کوچه خلوت بود وقت وَر رفتن بـه دوچرخه هامون بود. یـه توپ نوار قرمز و یـه توپ نوار آبی ، نوع شیشـه ای نوارها گرونتر بود. با چه عشقی دوچرخمونو نوار پیچی مـیکردیم. راستی بچه های امروزی مـیدونن نوار پیچی دوچرخه یعنی چی؟ مـیدونن کِرمَک چیـه؟ چرا بـه دسته فرمون دوچرخه های امروزی یـه خوشـه از نوارهای راه راه آویزون نیست؟ که تا حالا خودشون دوچرخشونو پنچری گرفتن؟ مـیدونن وصله چیـه؟
تمام عشقمون این بود که تا یـه پولی دستمون مـی رسید بریم از مغازه دوچرخه فروشی یـه آیینـه بخریم و ببندیم بـه فرمون دوچرخمون و به بقیـه بچه ها پز بدیم. خرداد یعنی آغاز بازی انداختنی. کیـا یـادشونـه بازی انداختنی چیـه؟ دونفری با دو که تا دوچرخه هی مـیپیچیدم جلوی همدیگه که تا بلاخره یـه جا کنج دیواری یـا کنار جوبی حریف رو گیر مـینداختیم که تا پاش از رو رکاب دوچرخه برداشته بشـه و برای اینکه نخوره زمـین بزاره روی زمـین و این یعنی باختن.
همـه کارای دوچرخمونو خودمون انجام مـیدادیم الا یـه چیز ، اونم لنگری گرفتن بود. لنگری کارِ اوس کاظم دوچرخه ساز بود کـه تو خیـابون اصلی محلمون یـه مغازه داشت کـه بعدازظهرها هم پسرش مـیرفت کمکش. هر وقت از جلوی مغازش رد مـیشدم طوقه یـه دوچرخه روی دو شاخ وسط مغازه اش بود و مشغول لنگری گرفتن بود.
غروب کـه مـیشد بیصبرانـه منظر بودیم هوا تاریکتر بشـه ، تاریکی هوا وقت بـه رخ کشیدن دینام دوچرخه هامون بود. وقتی دینام مـی چسبید بـه لاستیک دوچرخه هرچی تندتر مـی رفتیم نور چراغ جلوی فرمون بیشتر مـیشد. یـه حسی بهمون مـیداد کـه انگار ماشین داریم. دوچرخه سواری تو خون بچه های قدیم بود. وقتی کوچیک بودیم فقط بچه پولدارها دوچرخه داشتن . بقیـه حتما صبر مـی که تا یـه کم بزرگتر بشن که تا شاید باباشون براشون دوچرخه بخره .
انوقتها اغلب بچه ها باباهاشون یـه دوچرخه 28 داشتن کـه باهاش مـیرفتن سرِکار. یـه موقع هایی وقتی بابا ها خواب بودن دوچرخشونو یواشکی بر مـیداشتیم ، اوایل کـه کوچیکتر بودیم یـه پامونو مـیزاشتیم رو رکابش و با پای دیگمون بـه زمـین هل مـیدادیم و چند قدمـی دوچرخه رو بـه جلو مـیبردیم ، یـه چیزی مثل اسکوتر سواری بچه های امروزی. یـه کم کـه بزرگتر مـیشدیم با دوچرخه 28 بابام زیرتنـه سواری مـیکردم.
امروز هیچ بچه ای رو نمـی بینید که با یـه دوچرخه کـه دو برابر هیکلشـه زیر تنـه سواری کنـه. (زیر تنـه سواری یـه روش دوچرخه سواری به منظور بچه ها با دوچرخه های بزرگ بود ، اگر مـیخواستیم سوار دوچرخه بشیم پاهامون بـه رکاب نمـی رسید بنابراین یـه پامون رو از وسط دوچرخه - زیر مـیله تنـه - رد مـیکردیم و فرمونو مـیگرفتیم و دوچرخه سواری مـیکردیم). یکی از آرزوهای دوران کودکیم داشتن یـه دوچرخه دسته بلند بود ، بارها و بارها خوابشو مـیدیدم.
ظهر تابستون کـه همـه خواب بودن من تویـه حیـاط مشغول قلاب نوار بـه پره های دوچرخه م بودم. ( نوار دوچرخه رو با قیچی بـه تکه های دو سانتی تقسیم مـیکردیم ، یـه سرش رو یـه مـیکردیم و با برشـهایی کـه در سر دیگرش ایحاد مـیکردیم نوارها رو دور پره دوچرخه مـی تابوندیم و یـه جورایی گره مـیزدیم دور پره ) موقع حرکت دوچرخه عاشق صدای چق چق این پره ها بودم. چقدر پیش مـیومد کـه زنجیر دوچرخمون درون مـیرفت و خودمون جاش مـی نداختیم ، نمـیدونم چرا سیم تمزهای اونموقع اینقدر پفکی بود هر یکی دو ماه سیم ترمز پاره مـیکردیمو حتما مـیرفتیم یـه سیم ترمز مـی خریدیم.
یـه سال عیدیـهامو کـه جمع کردم رفتم به منظور دوچرخه م کیلومتر خ ، حالا دوچرخه من شده بود سالار دوچرخه ها محل. وقتی تو کوچه خیـابونـها با بچه ها مـیرفتیم همشون دوست داشتن کنار من باشن و هی سوال مـید الان سرعتمون چند کیلومتره ؟ یعنی خوشبختی بالاتر از این هم مـیشد ؟ وقتی عقربه این کیلومتر شمار حرکت مـیکردم حس مـیکردم خلبان یـه هواپیما هستم. یـه چشمم بـه جلو بود و یـه چشمم بـه عقربه کیلومتر.
بعدها براش یـه جک خ ، دوچرخه های زمان ما واقعا 2 چرخه بودند یعنی فقط دو که تا چرخ داشتن و بس ، اما دوچرخه های امروزی همـه چیز دارن از کمک فنر گرفته که تا ...... نامردا فقط دیسک و صفحه کلاچ براش نذاشتن. وقتی مـیرسیدیم یـه جایی و نگه مـیداشتیم ، جک و مـیزدیم و روی جدول کنار خیـابون مـی نشستیمو با چه لذتی بـه دوچرخمون نگاه مـیکردیم. یکی از آرزهام تک چرخ زدن با دوچرخه بود کـه آخرش یـاد نگرفتم کـه نگرفتم. واقعا مونده بودم چجوری بعضیـها تک چرخ مـیزدن و از سر کوچه که تا ته کوچه با یـه چرخ مـیرفتن.
گاهی دوستامونو کـه دوچرخه نداشتن جلو روی تنـه دوچرخه سوار مـیکردیم. اون فرمونو مـیگرفت و منم دستامو مـیزاشتم رو شونـه هاش و هی پا مـیزدم. اینروزا دیدن چنین صحنـه هایی دیگه از محالاته. اینروزا خیلی دلم به منظور اونوقتها تنگ مـیشـه. هر روز بعدازظهر ها چه جاهایی کـه با بچه ها با دوچرخمون مـیرفتیم . احساس و لذتی کـه من با دوچرخه م داشتم امروز هیچ بچه پولداری با هیچ تکنولوژی و اسباب بازی ای نمـی تونـه بدست بیـاره.
بله دوستان ، خیلی دوست دارم نسلهای امروزی بدونند خرداد به منظور ما یـادآور آزادی خرمشـهر و رحلت امام و 15 خردادِ همـیشـه عزا ، نبود . اینـها جای خود اما خرداد به منظور ما یعنی شروع فصل خوب دوچرخه سواری ، خرداد به منظور ما یعنی سنگ زدن بـه شاخه های درختهای توت خیـابونـها و برداشتن یـه توت سفید کـه با یـه فوت تمـیز مـیشد و مـی خوردیم. خرداد یعنی یـه آبتنی دبش تو رودخونـه ته محلمون کـه حالا بلوار شده . از من نشنیده بگیرید خرداد یعنی لذت طعم گیلاس دزدی از باغهای بی صاحب فاتحِ کرج کـه مـیگفتن یـه مشت خوردنش حلاله. خرداد یعنی دویدن از تویـه کوچه بـه حیـاط به منظور دَر رفتن خستگیمون و خوردن آب از سرِ شیلنگ ِ شیرِحوض و خرداد یعنی نوید خوابیدن روی پشت بام خانـه درون شبهای زیبای تابستان و نشون دب اکبر و دب اصغر و خوشـه پروین بـه همدیگه . ما تو چنین دورانی بزرگ شدیم ، نـه تبلتی بود و نـه گوشی موبایلی و نـه ای و نـه عصر یخبندانی و پاندای کونگفوکار ...... اما خیلی خوش بودیم .... خیلی.
ارادتمند
بروبیکر
یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۹ عصر ۰۳:۱۸شبهای تابستان وقتی بـه نیمـه مـی رسید، بوی نم از خاک خیس باغهای اطراف خانۀ ما بر مـی خاست. سکوت شیرین شبانگاهی را ایست ناگهانی یـا صدای دستگاه پخش خودروی دیوانـه ای نمـی شکست و آهنگ بعد زمـینۀ آسمان پرستاره صدای جیر جیرکها بود کـه یکی یکی نغمۀ خود را سر مـی دادند.
گاهی از دوردست صدای زوزۀ شغال یـا پارس سگی آواره بـه گوش مـی رسید کـه تنوعی دلچسب بود. انسانی ترین صدا، صدای چرخ چاهی بود کـه با نیروی برق کار مـی کرد و سوختن کوره اش صدایی مبهم را بـه دیگر اصوات مـی افزود. صدا صدای طبیعت بود. شبهای کوتاه تابستان با امـید دیدار دوبارۀ آبی جاودان آسمان سریع تر سپری مـی شد.
اگر قوّه ای (باطری دیروز و باتری امروز) داشتیم، درون رادیو قرار مـی دادیم که تا صدای گرم منوچهر نوذری را درون راه بی پایـان شب بـه حیـاط خانـه بیـاوریم.
پلکها کـه سنگین مـی شد، داخل پشـه بند مـی رفتیم و نسیمـی از داخل پشـه بند نمناک چونان نسیم بهشتی، روح افزا وزیدن مـی گرفت.
خواب هم خواب های قدیم
یـادش بـه خیر... - پیرمرد - ۱۳۹۴/۳/۱۱ عصر ۰۳:۲۳از بازی های بهاری و تابستانی ناب و خیلی خوب قدیم، هفت سنگ بود کـه علی رغم ظاهر فقیرانـه اش به منظور اینکه بـه بهترین وجه برگزار شود، یک شرط اساسی داشت و آن چیزی نبود جز توپ ماهوتی! این توپ همان توپ تنیس هست که درون زمان ما چون بدل چینی و باسمـه ای نداشت، فقط آلمانی اش یـافت مـی شد و خیلی گران هم بود و کمتر بچه ای پول قاقالیلی و بستنی و فالودۀ تابستان را جمع مـی کرد کـه یکی از آنـها را بخرد، لذا درون محلّه ها ندرتاً یکی از آنـها پیدا مـی شد کـه اگر وزارت بهداشت وقت از خطری کـه گرانی توپ ماهوتی ایجاد مـی کرد، آگاهی داشت، حتماً یـارانـه ای اساسی بـه آن اختصاص مـی داد.
باید اذعان کرد کـه پسربچه های قدیم قدری بیش از حد خشن بودند و آلترناتیوی دیوانـه وار به منظور توپ ماهوتی داشتند. خب هم دوره ای های من حتماً که تا به حال یـادشان آمده آن چه بود...توپ لاستیکی کـه با حلقه حلقه تیوب از رده خارج دوچرخه ساخته مـی شد و در شـهر ما مشـهور بود بـه توپ بُکُش...چرا کـه واقعاً ضربه اش جانکاه بود و آه از نـهاد و دمار از روزگار مضروب درون مـی آورد.
از ضروریـات درجۀ دو بازی هفت سنگ و هر جنب و جوش دیگری، کلّۀ کچل بود کـه امروزه طرفدار چندانی درون بین کودکان رایـانـه ای و تبلتی ندارد ولی درون زمان ما درون زمستان و ایّام مدرسه اجباری بود امّا درون تابستان خود پسربچه ها کاملاً داوطلبانـه زیر تیغ استاد سلمانی مـی رفتند که تا گرمازدگی و التهاب سر آفتاب خورده را زیر شلنگ آب خنک اطفاء کنند و حظّی وصف ناشدنی ببرند. علی الخصوص هنگامـیکه کف دو دستشان را خلاف جهت خواب موهایشان بـه کف سرشان با شدّت مـی کشیدند و آب از سرشان بـه شعاع چند وجبی اطرافشان مـی پاشید.
این سرهای کچل علاوه بر خنک تابستانـه و صرفه جویی درون مصرف نیروی برق، رزومۀ شرارت بچه ها هم بود، چرا کـه بخشـهای کوچک زیـادی درون سرهای شرور و پر شر و شور، خالی از مو بود و ناشی از شکستگی سر و نـه مایۀ سرشکستگی صاحب سر، بلکه نشانۀ تخسی و باد فراوان اندر سر.
RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۳/۲۸ صبح ۰۴:۳۷رمضان آن سالها
سحری، افطاری، شله زرد، حلوا، زولبیـا بامـیه، نان شیرمال، فرنی، خرما، آش رشته، آش ماست، حلیم! اسامـی آشنایی کـه ماه رمضان را بـه یـادمان مـیاورند
زهره و زهرا هم کـه نمـیشود فراموش کرد، همـینطور مراسم و مـهمانیـهای شبهای افطاری کـه یـادآوری خاطراتشان هم شیرین است
خاطرم هست دهه 60 که تا اواسط دهه 70 تو خونـه ما هر سال مراسم افطاری برگذار مـیشد
دم غروب کـه مـیشد صدای زنگ درون به صدا درون مـیومد و اولینی کـه وارد مـیشد ما بود البته بـه همراه شوهر و بچه هاش
به این خاطر کـه خونـه هامون نزدیک بـه هم بود، چند دقیقه بعدش ها، عموها و --- بودن کـه یکی یکی حاضر مـیشدن
خانمـها طبق معمول به منظور پخت و پز و تدارک سفره افطار تو آشپزخونـه سرگرم بودن کـه گه گاهی ما بچه هام یـه سری مـیزدیم ببینیم چه خبره
اما بیشتر وقتمون بـه بازی و شیطنت سپری مـیشد، دم اذان سفره ها پهن مـیشد همـه کمک مـی (حتی بچه ها) که تا وسایل پذیرایی مـهیـا شـه
البته عادت این بود کـه دو که تا سفره پهن مـیکردیم، تو یـه اتاق به منظور خانمـها و اتاق روبرو هم مخصوص آقایـان بود
یعنی مـهمانـها خودشون اینطور راحت تر بودن، به منظور ما بچه هام کـه بد نمـیشد و هر چند دقیقه یکبار جامون رو عوض مـیکردیم و کلی هم کیف داشت
سفره افطار ساعتها پهن بود، امای گذشت زمان رو حس نمـیکرد، ما بچه هام کـه مثل همـیشـه غرق درون بازی و شیطنت بودیم،
اصلا متوجه نمـیشدیم چه موقع آخرای شب شده! بعد از صرف غذا و خوردن شام کم کم سفره و وسایل پذیرایی جمع مـیشد و ها، ها و هاشون
تو حیـاط شروع بـه شستن ظرفها مـی و با صحبت سرشون گرم مـیشد و Fعدش دوباره یـه استراحتی مـی و با مـیوه و چایی ازشون پذیرایی مـیشد
تا نصف شب کـه وقته خداحافظی مـیرسید و این لحظات به منظور ما بچه ها زیـاد جالب نبودt خلاصه اینکه خیلی خوش مـیگذشت
حقیقتش الان سالهاست دیگه خبری از اون شبهای بـه یـادماندنی نیست! نـه ها نـه ها نـه عموها و دایی ها هیچ کدوم مثل سابق حس و حال مـهمونی و افطاری ندارن
دلیلش رو نمـیدونم اما شاید همون بهانـه همـیشگی باشـه! زندگی ماشینی و گرفتاریـهاش!
تیتراژ زهره و زهرا + قسمت اول
قاصدک - پیرمرد - ۱۳۹۴/۵/۲ عصر ۰۹:۲۱
اواخر خردادماه کـه رطوبت از شـهرهای کویری رخت بر مـی بست، باد باختری وزیدن مـی گرفت و قاصدک ها سوار بر آن پیـام آور سرسبزی بالادست و ادامۀ گرمای شیرین تابستانی مـی شدند. دلخوشی مردمان کویر خشک آن بود کـه اگر چه گرمای تابستان کویر، آنـها را مـی آزارد امّا کمـی دورتر نویدبخش رویش گیـاهان و ثمربخشی درختان است.
کویریـان هم بـه همان داربست انگور کنار حیـاط دلخوش بودند. زیر آن مـی نشستند و آبی بیکران آسمان را کـه تنـها خدشـه اش تکه های کوچپید ابر بودند، نظاره گر مـی شدند.
یـادم نمـی آید از کی قاصدکها دیگر نیـامدند. چه شد کـه غبار راکب باد شد و با زبان بی زبانی گفت کـه دیگر بالادست هم سبز نیست؟! آنجا هم صفا نیست؟!
افسوس کـه فریـاد آرام قاصدک را نشنیدیم و آن را درون خاک سپردیم. ای کاش مـی دانستیم کـه پیـام رسان را حتما نواخت که تا خستگی از تن بـه در کند و دمـی بـه دمش سپرد که تا پرگیرد، سوار باد را حتما به باد سپرد نـه درون دل خاک چرا کـه باد بی سوار نمـی وزد. اگر قاصدک بر بالش ننشیند، غبار پای قاصدک را برمـی چیند.
قاصدک! ای کاش دوباره مـی آمدی! گرد بام و در ما پر ثمر مـی گشتی! انتظار خبری هست ما را! ...
RE: یـادش بـه خیر... - کارآگاه علوی - ۱۳۹۴/۵/۱۶ صبح ۱۲:۱۶کیـا این مـیکروفن رو یـادشون مـیاد؟
این مـیکروفن یـه زمانی حرفهای زیـادی شنیده
اما حالا یـه دنیـا حرف داره
صبحهای سرد زمستون سر صف تو مدرسه .... قرآن و نیـایش .....
قد قامت صلاه ... تو مسجدهای محله ها
نفس گرم چه آدمـهایی بـه این مـیکروفن خورده کـه حالا مـیون ما نیستن
حالا دیگه هیچ جا از این مـیکروفن ها استفاده نمـیشـه
اما هنوز واسه خودش چه اُبُهتی داره
اگر صد بار هم مـیخورد زمـین باز کار مـیکرد
چه رازی پشت این مـیکروفن بود کـه هرکی مـیرفت پشتش حتما حتما دو که تا تقه و دو که تا فوت پشتش مـیکرد
.... یک دو سه ..... الو آزمایش مـیشـه ..... یک دو سه .....
RE: یـادش بـه خیر... - Memento - ۱۳۹۴/۵/۱۸ عصر ۱۱:۳۸یکی از بهترین، درون دسترس ترین و البته هیجان انگیزترین اسباب بازی های کودکی من کبریت بود (و هست!)
بازی های معمولیش یکیش این بود کـه یـه جوری قوطی رو پرتاب کنی کـه از کوچکترین وجهش بیـاد پایین.
یـا اینکه کبریت رو با تلنگر روشن مـی کردیم و کلی هم هدف گیری مـی کردیم کـه فلان جا فرود بیـاد.
یـا یـه حرکتی بود کـه من هیچ وقت یـاد نگرفتم اینکه دو که تا کبریت این طرف و اون طرف قوطی مـی ذاشتن و یک کبریت هم وسطش کـه وقتی یکی از کبریت ها رو آتیش مـی زدی وسطی شلیک مـیشد.
ولی اینا هیچ کدوم بازی های مورد علاقه من نبود. من جنون آتیش بازی داشتم...
اولین بار یـادمـه خیلی کوچیک بودم کـه یک قوطی نو کبریت رو بر داشتم و یکیش رو آتیش زدم و همون جور کـه شعله ور بود گذاشتمش کنار بقیـه و یک صحنـه خارق العاده دیدم. کبریت ها با سرعت خیلی زیـادی پشت سر هم روشن شدن و کمتر از یک ثانیـه کلا خاموش شدن. یـه جعبه کبریت تو دستم مونده بود کـه فقط سر همـه سوخته بود. اون جا بود کـه لذت آتیش بازی همراه با عذاب وجدانش رو چشیدم و هنوز هم نتونستم از شر کبریت راحت بشم...
بچگی ها کلکسیون کبریت داشتم. کبریت های مختلف با رنگ گوگرد مختلف. قرمز، قهوه ای، سبز، زرد، آبی، بنفش... (نمـی دونم چرا دیگه همـه کبریت ها قرمز شدند.)
یـادمـه یـه بار حدودا پنج سالم بود کـه با خونواده رفته بودیم کرمانشاه و در منزل یکی از دوستان پدر ساکن بودیم. من رفتم توی آشپزخونـه و یک کبریت خیلی خوش رنگ پیدا کردم. یک بنفش خیلی خاصی بود کـه از بنفش خودم خیلی خوشگل تر بود. یکی اش رو برداشتم و رفتم بذارم توی ساک کـه پدرم فهمـید و گفت حرومـه و مجبورم کرد کبریت رو سرجاش بذارم. هنوز حسرتش بـه دلمـه...
وارد دوران دبستان کـه شدم یکی از تفریح هام این بود کـه وقتی یـه کلاسی اردو داشت یـا زنگ ورزشی چیزی داشت مـی رفتم ابر توی صندلی معلم رو درون مـی آوردم (بعضی وقتا هم تخته پاک کن رو بر مـیداشتم) و مـی رفتم بالای پشت بوم مدرسه و اون رو آتیش مـی زدم و پرت مـی کردم پایین. چه کیفی داشت این آروم آروم پایین اومدن ابر مشتعل...
تا اینکه یـه بار یـه بچه همسایـه خیلی فضول و مزاحم داشتیم کـه با من همراه شد و خوب کـه از دیدن این صحنـه لذت برد دوید سمت دفتر و به مدیر گفت!
واقعا مـی خواستم خفه اش کنم ولی خب از اون جایی کـه پدر با مسئولین مدرسه آشنا بود اتفاقی برام نیفتاد...
یـه بار هم یـادمـه یـه نیم کیلویی اسفند رو ریختم توی قابلمـه و درش هم بستم و گذاشتمش روی گاز کـه چه دودی بـه خونـه افتاد و یک لایـه ضخیم از دوده هم کل قابلمـه رو گرفت کـه با چه مشقتی پاکش کردم.
دوران راهنمایی یـه کم پیشرفته تر شده بودم. تفریحم این شده بود کـه فندک بخرم و اونو توی پاکت زباله خالی کنم. شاید نیم ساعت طول مـی کشید که تا کل گاز فندک وارد پاکت زباله بشـه ولی واقعا این نیم ساعت کلش لذت بخش بود. خوب کـه پاکت پر از گاز مـی شد درش رو محکم مـی بستم و آتیشش مـی زدم. بـــــوم. درری از ثانیـه بعد از دیدن یک توپ آتیشن پاکت پلاستیک بقدری مچاله و فشرده مـیشد کـه مـی تونستی بجای سنگ ازش استفاده کنی...
دوران دبیرستان کـه دیگه عالی بود. از اون جایی کـه هم درس هام خوب بود و هم بچه خوبی بودم(!) معتمد مسئولین مدرسه بودم و کلید مدرسه و دفتر و این ها رو داشتم.
هر هفته جمعه بـه بهونـه درس خوندن مـی رفتیم مدرسه و دریغ از یک کلمـه درس... فقط آتیش بازی مـی کردیم. کپسول گاز خالی مـی کردیم و اینا...
بهترین قسمتش وقتایی بود کـه مـی رفتم توی دفتر و اول با دستگاه فمدیر (از اون هایی کـه رول کاغذ مـی خورد) کلی فتوکپی مـی گرفتم بعدش هم وسط دفتر آتیشش مـی زدم. واقعا جنس خوبی بود به منظور آتیش زدن... بعدش هم کلی وقت خاکسترهاش رو با وسواس جمع مـی کردم و کف دفتر رو مـیسابیدم کـه این زردی هایی کـه به وجود اومده بره. ولی انصافا مـی ارزید...
دوران دانشگاه اوضاع بهتر نشد کـه هیچ اتفاقا خیلی هم بدتر شد...
تازه وارد خوابگاه شده بودیم و کارایی کـه توی خونـه نمـیشد انجام داد رو توی خوابگاه مـی کردیم.
کبریت بازی (با همون تلنگر) کـه نگو. بعدش هم کبریت ها رو وسط اطاق جمع مـی کردیم و دوباره آتیش مـی زدیم کـه اصولا موکت هم کمـی آتیش مـی گرفت.
یـه بار سطل زباله پلاستیکی مون رو توی اطاق آتیش زدم.
ولی از همـه بیشتر این مقواهای دور لوله مـهتابی ها کیف مـیداد. از اون جایی کـه زیـاد مـهتابی های خوابگاه خراب مـیشد همـیشـه کنار تاسیسات پر این مقوا ها بود. این رو حتما توصیـه مـی کنم امتحان کنید کـه خیلی کیف مـیده. بخاطر دود غلیظ و قشنگش.
دوران ارشد همچنان این مقواها جز تفریح های ثابتم بود ولی دیگه توی اطاق آتیش نمـی زدم و بجاش توی آشپزخونـه خوابگاه این کار رو مـی کردم کـه مدام بچه های خوابگاه شاکی مـی شدند از این اتقاق.
اتفاقا همـین چند وقت پیش هم خونـه یکی از دوستان بودم. بعد از صرف ساندویچ هوس کردم کاغذهاش رو آتیش ب. آتیش زدم و از بالکن انداختم پایین کـه باد زد و افتاد توی بالکن طبقه پایین و از شانس بد من افتاد روی یک دمپایی پلاستیکی و اون هم مشتعل شد. کـه با کلی بدبختی سعی کردیم دمپایی رو درون بیـاریم و یک دمپایی نو بجاش بذاریم کـه آخرش هم موفق نشدیم. بعدا فهمـیدیم کـه گویـا ساکنان طبقه پایین تخلیـه د و این دمپایی رو تنـها گذاشته بودند کـه ما خلاصش کردیم.
خلاصه اینکه همچنان این اشتهای آتیش درون من شعله وره و هنوز هم اصولا رسیدهای عابربانک ها رو نگه مـی دارم و آتیش مـی ... جنسش مثل جنس رول کاغذ دستگاه فدبیرستانـه...
RE: یـادش بـه خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۶/۵ عصر ۰۵:۰۹بنشین برجوی و گذر عمر ببین
قدیما از کامپیوتر و پلی استیشن و ایباخبری نبود، اسباب بازی ها واقعی و لمس ی بودند. بوی خوبی هم مـی ... اگر بابا ی نمـی تونستند به منظور بچه شون قطار و هواپیما و عروسک سخنگو بخرند، بچه ها باذوق و سلیقه دست بـه کار مـی شدن و ابتکاراتی مـی زدن و از چوب و مقوا و پارچه و خلاصه هر خرت و پرتی دم دستشون بود اسباب بازی اوریجینال خودشون رو مـی ساختند. چقدم عزیز مـیشدن این اسباب بازیـها !...
دیگه اگه پارچه یـا چوب موب نبود کاغذ کـه پیدا مـی شد موشک مـی فرستادیم مریخ!... اگه کاغذ نبود سنگ کـه پیدا مـی شد بساط یک قل دو قل داغ بود و این پنج سنگ به منظور خودشون چه ارج و قربی داشتند...
دیگه اگه سنگ هم دم دست نبود با ارگانـهای مبارک بدن اسباب بازی مـی ساختیم! ساعت مچی های دندونی ، عینکهای انگشتی چه حالی هم مـی داد... مـی شدیم آقا مـهندس و خانوم دکتر...
و این آخریش محبوب دل من بود از بچگی عاشق عینک بودم عینک های واقعی ظریف و دسته قلمـی نـه از اون پلاستیکی های بدترکیب. چند بار هم تمارض بـه کم بینایی کردم . هربار کـه دکتر عینکهای آزمایشی رو روی چشمام امتحان مـی کرد نیشم که تا بناگوش باز مـی شد. تودلم قند آب مـی شد" این دفه دیگه عینک مـی ده" یـه بار مـی گفتم با همـه تار مـی بینم یـه بار دیگه با همـه شفاف ولی دکترها همـیشـه زرنگتر بودند رو دست نمـی خوردند و همـیشـه هم سعی درون قانع من داشتند مثلا با جمله های کلیشـه ای مثل "حیف نیست دوتا چشمای قشنگ خانوم کوچولو بره زیر قاب؟ " یـه بار کـه حسابی کفری شده بودم جواب دادم:" عیب نداره عوضش چهارتا مـی شـه وق مـی زنـه بیرون!" باری من درون حسرت عینکی شدن ماندم و همکلاسیـهای عینکی همـیشـه هدف نگاه حسرت بار و تحسین آمـیز من بودند...
خلاصه دردسرتون ندم. سالها گذشت نـه درس نـه کتاب نـه ارث نـه کامپیوتر نـه بیماری هیچکدوم نتونستند منو بـه مرادم برسونند. که تا چند هفته قبل کـه برای سردرد رفتم کلینیک و ارجاعم دادند بـه چشم پزشک... حسابی چشمام رو معاینـه کرد منتظر بودم بگه هیچی نیست قدر چشماتو بدون... بجاش چی شنیدم:
-باید عینک نزدیک بین بزنین... شروع پیر چشمـیه
این همـه سال من منتظر همچین مژده ای بودم بعد چرا اصلا بهم نچسبید؟ چرا خوشحال نشدم؟ ایراد تو شق دوم افاضات جناب دکتر بود. امان از این دکترها! کی مـیخوان یـاد بگیرن با بیمار "باملاحظه" صحبت کنن؟! حالا این بار از من انکار بود و از دکتر اصرار...
-دکتر یـه کمـی زود نیست؟!
-نـه جونم دیگه وقتشـه...(و بعد ضربه نـهایی رو با خنده وارد کرد)...آی جوونی کجایی کـه یـادت بخیر
*******************
در گذر عمر، زمان همـیشـه بخشنده هست اما طفلکی نمـی دونـه بعضی چیزا رو کی و چجوری حتما به آدمـها برسونـه ... گاهی خیلی زود گاهی خیلی دیر ... بله عزیزان حالا خانم لمپرت عینکی شده اما درون کافه عینک نمـی زنـه، چون خانم لمپرت صدها چشم دقیق و نکته بین داره ... شما چشمـهای خانم لمپرت هستین و رو چشمـهای خانم لمپرت هم جا دارین...
تصویر اسباب بازی های دوران کودکی درون این تاپیک - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۸ عصر ۰۸:۴۶از بین کاربران عزیز این فروم، کیـا اسباب بازی های دوران کودکی شون رو هنوز نگه داشتن ؟ اگر دارید لطف کنید و عهاشون رو برامون آپلود کنید و خاطرات تون رو بنویسید.
من چندتا از بازی های فکری اون دوران رو هنوز نگه داشتم. خواستم با عنوان "اسباب بازی های دوران کودکی" تاپیک جدید ب کـه جناب سروان گفتن کـه عجالتاً توی همـین تاپیک پست کنم که تا اگر لازم دونستن تاپیک مستقل براش ایجاد بشـه.
خب به منظور شروع از بازی سرنخ شروع مـی کنم.
بازی Cluedo یک بازی جذاب جنایی معمایی هست که توسط یک انگلیسی بـه نام Anthony E. Pratt ابداع شده. این بازی (فکر مـی کنم) درون اوایل دهه 60 وارد ایران شد و فارسی سازی شده و با اسم سرنخ انتشار پیدا کرد. یـادم هست کـه در نسخه های اولیـه بازی سرنخ شخصیت های زن مثل دوشیزه شیرین و خانم زهره بی حجاب بودند کـه در نسخه های بعدی اسلامـی شده و برای آنـها روسری کشیدند!
در این بازی بازیکنان حتما بفهمند کـه قاتل قتلش را کی، کجا و با چه وسیله ای انجام داده است. کارت ها درون سه دسته اشخاص، ابزار و مکان ها دسته بندی شده اند و اول بازی یک کارت از هر دسته بـه طور مخفیـانـه کنار گذاشته مـی شود کـه در واقع همان اطلاعات مربوط بـه قتل است. باقی کارت ها تقسیم مـی شود و هر بازیکن با توجه بـه کارت هایی کـه در دست دارد حتما تعدادی از گزینـه های مخفی را از دایره احتمالات خارج کند. مثلا اگر بازیکنی خنجر درون دستش باشد، مـی فهمد کـه آلت قتل خنجر نیست. درون طول بازی بازیکنان مـی توانند سوال هایی از بازیکنان دیگر درباره کارت هایشان ند که تا به مرور اطلاعاتشان را بیشتر و دامنـه حدسیـاتشان را دقیق تر کنند. بازیکنی کـه زودتر قاتل، وسیله قتل و محلش را مشخص کند برنده است. این بازی را مـی توان با 2 که تا 6 نفر انجام داد.
من که تا اونجا کـه تونستم سعی کردم اسکن دقیق تری از صفحه بازی بگیرم. ابعاد صفحه خیلی بزرگتر از صفحه اسکنر بود و بخاطر همـین تکه تکه صفحه بازی رو اسکن کردم و با فتوشاپ بـه هم چسبوندم.
توی گوگل گشتم و این عها رو از بازی Cluedo نسخه سال 1972پیدا کردم کـه سرنخ ایرانی ظاهراً از این نسخه Cluedo کپی برداری شده :
RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۹ صبح ۱۱:۵۹حالا مـیخوام بازی فکر بکر رو معرفی کنم.
فکر بکر یـا همان Mastermind یک بازی رمزگشایی به منظور دو بازیکن است. این بازی بـه صورت امروزی بـه همراه چندین مـیخ درون سال ۱۹۷۰ توسط مردخای مـیرویدز Mordecai Meirowitz رئیس دفتر پست و متخصص اسرائیلی ابداع شد.
در اوایل سال ۱۹۷۳ جعبهی بازی تصویری خوش لباس، با تیپ فاخر از یک مرد سفیدپوست که درون جلوی تصویر نشسته (بیل وودوارد) همراه یک زن جذاب آسیـایی کـه در کنار وی ایستاده (سیسیلیـا فانگ) نشان مـیداد. دو مدل غیرحرفهای درون ژوئن ۲۰۰۳ به منظور قرار گرفتن یک تصویر تبلیغاتی دیگر انتخاب شدند.
(بیل وودوارد و سیسیلیـا فانگ درون گذر زمان)
بیل وودوارد
نحوه ی بازی :
شما حتما رنگ و محل درست چهار مـیخ رنگی را پیدا کنید که تا برنده شوید. 8 بار فرصت دارید که تا جواب درست را حدس بزنید. بعد از هر حدس، نتیجه حدس شما، با استفاده از مـیخهای سیـاه و سفید مشخص مـیشود. تعداد مـیخهای سیـاه نشان دهنده تعداد مـیخهایی هست که هم جا و هم رنگ آنـها را درست حدس زده اید. تعداد مـیخهای سفید برابر هست با تعداد مـیخهایی کـه رنگشان درست هست ولی درون جای درست قرار ندارند.
(فکر بکر آمریکایی)
(نسخه های مختلف از فکر بکر درون مقایسه با هم)
یـادش بـه خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰
دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.
این بازی درون اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست کـه قبل از انقلاب درون ایران با عنوان ایروپولی بـه بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیـابانـها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست کـه دیگه منتشر نمـیشـه.
امـیدوارم از یـادآوری خاطرات گذشته لذت ببرید
این تصویر اسکن شده از صفحه بازی خودم هست کـه با دقت 600 dpi تکه تکه اسکن کردم و به هم چسبوندم، بعد حجم و ابعاد تصویر رو کم کردم که تا برای گذاشتن توی سایت مناسب باشـه.
نکته : این عها به منظور اولین بار هست کـه در اینترنت پخش مـیشـه، مثل تصویر اسکن شده بازی سرنخ کـه در پست های قبلی گذاشتم.
و اما نحوهء بازی کـه سعی مـی کنم مختصر و مفید براتون توضیح بدم :
این بازی رو با 2 که تا 4 نفر مـیشـه انجام داد. بازیکن ها از نقطه شروع و با ریختن دو تاس درون جهت عقربه ساعت روی صفحه حرکت مـیکنند.
هدف از این بازی این هست کـه حریف یـا حریفان تون رو ورشکست کنید. به منظور رسیدن بـه این هدف حتما اول سعی کنید خیـابان های همرنگ کنار هم رو بخرید. وقتی خیـابان های همرنگ رو خریدید مـی تونید توی اونـها واحد تولیدی و کارخانـه بزنید. اگر حریف شما توی خیـابانی کـه در اون واحد تولیدی یـا کارخانـه زدید بیفته حتما کرایـه سنگینی رو بـه شما پرداخت کنـه و در صورتی کـه از بعد پرداخت کرایـه مورد نظر برنیـاد ورشکست مـیشـه و از بازی کنار مـیره، ضمن اینکه املاکش هم بـه شما تعلق مـی گیره.
همونطور کـه در تصویر مـی بینید 4 که تا سوپرمارکت و 2 که تا هم شرکت خدماتی درون بازی وجود داره کـه به لحاظ سودآوری مناسبی کـه داره بهتره اونـها رو هم بخرید.
سایر قوانین بازی :
در ابتدای بازی هر بازیکن بـه عنوان سرمایـه اولیـه 50000 ریـال از بانک دریـافت مـی کند.
هر بازیکنی کـه در طول بازی از خانـه شروع عبور کند مـی تواند 5000 ریـال از بانک دریـافت کند.
اگر بازیکنی بـه خانـه تصادفات وارد شود حتما به بیمارستان منتقل شده و 3 نوبت بازی در آنجا بماند. در صورتی کـه بازیکن نخواهد 3 نوبت درون بیمارستان بماند مـی تواند 1000 ریـال بـه بانک پرداخته و در نوبت خود تاس بریزد و بیرون بیـاید.
اگر بازیکنی وارد خانـه هایی شد کـه در صفحه با علامت تعجب (!) مشخص شده حتما یکی از کارت های حوادث و اتفاقات را بردارد (که ما بـه آن مـی گفتیم لاتاری) و مطابق دستوری کـه بر روی آن نوشته عمل کند.
( تصویر اسکن شده از اسکناس های بازی روپولی )
( تصویر اسکن شده از کارت های مالکیت خیـابان ها )
( برگه های حوادث و اتفاقات یـا همان لاتاری )
( عکسی کـه از صفحه بازی گرفتم )
( بانک روپولی )
( مرکز املاک و اسناد روپولی )
RE: یـادش بـه خیر روپولی - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:
دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.
این بازی درون اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست کـه قبل از انقلاب درون ایران با عنوان ایروپولی بـه بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیـابانـها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست کـه دیگه منتشر نمـیشـه.
آقا با ما چه کردی؟!
انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی کـه تابستونا تفریح ما این بود کـه با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونـه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.
من عاشق خیـابونـهای سبز بودم . کـه البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونـه ها واسه زدن هتل و خونـه بود.ی کهمـیفتاد اجاره خوبی حتما پرداخت مـیکرد. جمـهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیـابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟
گاهی 5-6 ساعت بازی مـیکردیم. بدون توجه بـه اطرافمان و اطرافیـانمان. معمولا هم بازی تموم نمـیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها کـه اقدام بـه سرقت! از بانک مـیکرد ناتمام مـیماند و به دعوا ختم مـیشد. اما فردای آن روز همـه چیز رو فراموش مـیکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود کـه کینـه یـه نفر رو که تا آخر عمر بـه دل مـیگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.
یـه بازی دیگه هم بود بـه اسم فتح پرچم ، کـه البته بـه اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یـادته؟
RE: یـادش بـه خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۳:۳۱(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۲:۴۲)اسکورپان شیردل نوشته شده:
(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:
دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.
این بازی درون اصل نسخه فارسی شده بازی Monopoly هست کـه قبل از انقلاب درون ایران با عنوان ایروپولی بـه بازار آمد و بعد از انقلاب با تغییر اسم خیـابانـها و به اسم روپولی منتشر شد. بازی روپولی الان چندین سال هست کـه دیگه منتشر نمـیشـه.
آقا با ما چه کردی؟!
انگاری ما رو بردی انداختی تو 25 سال قبل. موقعی کـه تابستونا تفریح ما این بود کـه با پسرعموها جمع بشیم و ایروپولی بازی کنیم. هتل و خونـه بخریم. بهم پول قرض بدیم. تقلب کنیم و دعوا بیفتیم.
من عاشق خیـابونـهای سبز بودم . کـه البته اون موقع اسمشون بود چرچیل و استالین و روزولت. بهترین خونـه ها واسه زدن هتل و خونـه بود.ی کهمـیفتاد اجاره خوبی حتما پرداخت مـیکرد. جمـهوری و انقلاب هم اسمشون بود نادری و استانبول. خیـابان کرمان ، تیر بود و ری هم همون ری. برادر خاطرت هست؟
گاهی 5-6 ساعت بازی مـیکردیم. بدون توجه بـه اطرافمان و اطرافیـانمان. معمولا هم بازی تموم نمـیشد بلکه با تقلب یکی از پسرعموها کـه اقدام بـه سرقت! از بانک مـیکرد ناتمام مـیماند و به دعوا ختم مـیشد. اما فردای آن روز همـه چیز رو فراموش مـیکردیم و روز از نو بازی از نو! مثل الان نبود کـه کینـه یـه نفر رو که تا آخر عمر بـه دل مـیگیریم و رفاقتهامون بوی گند گرفته.
یـه بازی دیگه هم بود بـه اسم فتح پرچم ، کـه البته بـه اندازه ایروپولی محبوب نبود. اون رو هم یـادته؟
ایروپولی رو من نداشتم ولی یـه پسر دارم کـه 8 سال از من بزرگتره، اون داشت و با برادربزرگم بازی مـی و منو هم هیچوقت بازی نمـی!
البته این پسرخالم (که الان 42 سالشـه) عجیب آدم نوستالژیـایی هست و هنوز اسباب بازی های دوران کودکیش رو نو نگه داشته، باور کنید اغراق نمـی کنم( کاملاً نو ! ) چند سال پیش یک بار بهم نشونشون داد. از جمله ایروپولی رو کـه کاملاً سالم و بدون کم وری هنوز توی کمد نگه مـیداره
فتح پرچم رو هم فکر کنم پسرخالم داشت.
این اسباب بازی ها از چند که تا اثاث کشی خیلی طولانی کـه از این شـهر بـه اون شـهر داشتیم جون سالم بـه در بردن و تونستم نگهشون دارم. تازه یـه تعداد اسباب بازی فکری دیگه هم بود مثل دوز و انواع پازل و کارت بازی کـه توی یک تصادف درون راه مشـهد از بین رفتن وگرنـه اونا رو هم نگه مـیداشتم.
اسکورپان عزیز خوشحالم کـه پست ها مورد توجهتون واقع شد حالا باز هم هست کـه کم کم براتون مـیذارم
RE: یـادش بـه خیر روپولی - بولیت - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:
دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.
اوه اوه اوه اوه
یـادش یخیر رررررررررررررر چه کردی رفیق پرتم کردی بـه سال 65 66 چقدر من با عمو و ام کـه بزرگتر من بودن بازی مـیکردم
خ خیـابان نادری یعنی برگ برنده بازی
RE: یـادش بـه خیر روپولی - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۸:۱۲(۱۳۹۴/۶/۱۰ عصر ۰۷:۵۴)بولیت نوشته شده:
(۱۳۹۴/۶/۱۰ صبح ۱۱:۴۰)آلبرت کمپیون نوشته شده:
دوستان امروز مـی خوام بازی روپولی رو معرفی کنم.
اوه اوه اوه اوه
یـادش یخیر رررررررررررررر چه کردی رفیق پرتم کردی بـه سال 65 66 چقدر من با عمو و ام کـه بزرگتر من بودن بازی مـیکردم
خ خیـابان نادری یعنی برگ برنده بازی
بولیت عزیز از شما سپاسگزارم بازی عموپولدار هم بود کـه اونم توی همـین مایـه ها بود و داداشم داشت کـه مفقود شد.
امـیدوارم مدیران فروم رضایت بدن کـه این پست ها یک تاپیک مستقل بشـه تا بقیـه عزیزان هم اگر احیـاناً اسباب بازی از دوران قدیم نگه داشتن عکسش رو بذارن که تا دور همـی با خاطره های گذشته هامون صفا کنیم.
RE: یـادش بـه خیر - ترینیتی - ۱۳۹۴/۶/۱۸ عصر ۰۵:۰۸پست های آلبرت کمپیون، باعث شد بنده هم برگردم بـه خرداد 68 و بازی با روپولی کاملا ایرانی- اسلامـی- ملی- تهرونی!
حقیقت نمـی دونم ما درست بازی نمـیکردیم یـا بازیش اینقدر چرند بود؟! هی کارخونـه بخر و بچین و نمـی دونم برو خیـابان جمـهوری بساط بزن و توی حافظ لبو بفروش و ازین مسائل
از اون طرف مجبوووووووووور بودیم بازی کنیم!! چون همون سال امام فوت کرده بود و امتحانات و درس و مدرسه و کلا زار و زندگی تعطیل بود. همـه جا سیـاهپوش و رادیو تلویزیون هم کـه بیست چهار ساعته یـا قرآن پخش مـیکرد یـا آهنگ :
که غم زد آتشم درون خرمن ای اشک ... دریغا ای دریغا ای دریغا /خدایی سایـه ای رفت از سَرِ ما دریغا ای دریغا ای دریغا ... توی این مایـه ها رو مـیخوند.
کامپوتر کـه هیچ، ویدئو هم نداشتیم، هم کـه نبود (پس ما چیکار مـیکردیم اون وقتا؟!) جرات روشن ضبط صوت هم کـه نداشتیم و خلاصه همچی دچار یـاس فلسفی- اجتماعی- مذهبی - تاریخی شده بودیم کـه بناچار بـه بازی روپولی روی آوردیم! اونم چه بازی ی!!
یـه ده دیقه یـه ربع کـه بازی مـیکردیم کلافه مـیشدیم و دهن دره و کش واکش شروع مـیشد و مثل اسب وامونده معطل یـه هُش بودیم کـه بازی رو بهم بزنیم و به بهانـه تقلب طرف مقابل ،کارخونـه ها رو بکوبیم مغز هم و بانک رو غارت کنیم! ( خدا رحم کرد آتیشش نمـیزدیم)
خلاصه این کـه خاطره این بازی برخلاف عموپولدار برای من یکی خیلی خوشایند نبود و ما هم بعد از اون دوره دیگه سراغش نرفتیم و نمـیدونم کی،کجا و چطور بـه فنای عظمـی رفت...
RE: یـادش بـه خیر... - کنتس پا - ۱۳۹۴/۶/۲۶ عصر ۰۲:۱۶چندی پیش کتاب فارسی دوم دبستان چاپ سال 1327 بـه دستم رسید. ورق زدن و دیدن صفحات کتاب برایم لذت بخش بود. درون کل دیدن هر چیزی کـه مربوط بـه گذشته هست را همـیشـه دوست داشتم چون حس خوب نوستالژی را درون من زنده مـی کند...حال مـی خواهد مکانی تاریخی باشد یـا وسایل و اشیـای عتیقه یـا آلبوم قدیمـی مادربزرگم کـه حتی آدم های توی عکسها را نمـیشناختم اما بارها و بارها با دقت عکسها را نگاه مـی کردم و هر دفعه از مادربزرگم درون مورد آدم های توی عکسها مـی پرسیدم ... . بـه نظرم متن ها و شعرهای کتاب به منظور بچه های دوم دبستان خیلی سخت و سنگین بوده است. با اینکه کتاب خیلی قدیمـی ست و هیچ کدام از ما خاطره ای از آن نداریم اما دیدن بعضی از صفحاتش خالی از لطف نیست...
RE: یـادش بـه خیر... - واتسون - ۱۳۹۴/۶/۲۹ صبح ۰۸:۰۴سلام بـه همـه دوستان بزرگوار
تقدیم بـه همـه دوستان عزیزم درون کافه
و بـه یـاد کودکی گمشده ام
نزدیک مـهرماه هستیم. و اگر دوستان اجازه بفرمایند، یـادی م از روزهایی کـه کتاب و کیف مدرسه (با محتویـاتش!) ، همراه ما بودند.
بوی ماه مـهر
(سروده زنده یـاد قیصر امـین پور)
باز آمد بوی مدرسه
بوی بازی های راه مدرسه
بوی ماه مـهر ماه مـهربان...
شنیدن آهنگ زیبایش:
http://www.yjc.ir/fa/news/4562594/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%D8%A8%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF
از بابت تکراری بودن عها عذر خواهی مـی کنم ،هدف فقط تجدید خاطره این ایـام بود.
آرزوی داشتن بعضی از این پاک کن ها را داشتیم
و
.
.
.
و...کاش مـی شد برگردم بـه آن روزگار
بعضی از منابع:
کتاب چرک نویسهای یک دهه شصت،گرد آوری: احسان قدیمـی
bachehayedirooz.blogsky.com
jazabe.com
gallery.military.ir
mirzaie.blogfa.com
cdn.shopfa.com
mptv.r98.ir
javane.persiangig.com
topnop.ir
yadekhatereh.mihanblog.com
RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۶/۳۰ صبح ۰۵:۱۵بچگی و تابستونا
قرار بود اواسط تابستان این پست رو ارسال کنم کـه به دلایلی با تاخیر مواجه شد
در گذشته بر خلاف حالا به منظور رسيدن تابستون لحظه شماری ميکردم، بچه کـه باشی از هر فرصتی استفاده ميکنی که تا خودت سرگرم کنی و اصلا گرما و خستگی برات معنايی نداره
تابستون به منظور من بـه همون دوران کودکی و نوجوانی خلاصه ميشـه کـه گه گاهی يادآوری خاطراتش واقعا لذت بخشـه و در واقع يه حس نوستالژی برات زنده مـیکنـه
فکر ميکنم بهترين خاطرات کودکيم تو همين ايام تابستان و بعد هم اواخر اسفند ماه ثبت شده باشـه
مـهمترين دلمشغوليم مثل اغلب بچه های اون دوره تماشای تلويزيون بود که تا اونجا کـه صبح اول وقت منتظر شروع برنامـه ها بودم
راهزن هوتزن پیلوتز، آرزوهای بزرگ، زمزمـه گلاکن، افسانـه سه بردار، سفرهای مارکوپلو، اورم و جیر جیر، بلفی و لی لی بیت
پت پستچی، واتو واتو و دهها سریـال و کارتون بـه یـادماندنی دیگه کـه در ایـام خوش تابستان نوبت صبح پخش مـیشدن
البته موارد ذکر شده تنـها چند نمونـه از کارتونـهای بـه یـادماندنی هستش کـه در اون زمان پخش مـیشد
سینمایی برادران شیردل هم اولین بار درون نوبت صبح پخش شد کـه ازش خاطرات زیـادی داریم
سفری بـه سرزمـین خیـالی نانگیـالا و دره گل سرخ
بعد از تماشای برنامـه ها معمولا توی کوچه و محله با هم سن و سالهای خودمون بازی ميکرديم و خلاصه سرگرم ميشديم
البته زياد اهل کوچه رفتن نبودم و بيشتر مواقع توی خونـه با نقاشی ، خوندن کتاب داستان
تماشای مجلات کمـیک (داستان مصور) مجله توپولی نو، کيهان بچه ها، پازل وقت گذرونی ميکردم
در مورد مجلات کمـیک خیلی بهشون علاقمند بودم (تصاویر رنگی و هنری زیبایی داشتن) و یـه چند تایی داشتم کـه یـادگار قبل از انقلاب بود کـه البته زبان اصلی بودن و دیدن تصاویرش برام لذت بخش بود
کمـیک فارسی هم یـه تعدادی داشتم کـه اونـهام مربوط بـه قبل از انقلاب بود، ولی هیچ وقت پیش نیومد کمـیک ابرقهرمانی انتشار زمان خودمون رو تهیـه کنم یعنی بـه پستم نمـیخورد
تا جایی اطلاع دارم داستان مصور قبل از انقلاب براحتی درون دسترس بوده اما بعد از سال 57 بصورت و در موضوعات مشخص و محدود بـه چاپ مـیرسه و بعدها متوقف مـیشـه
یـه خاطره ناخوشایند هم درون رابطه با همـین مجلات دارم کـه هیچ وقت فراموش نمـیکنم
شاید شنیدنش به منظور بچه های امروزی کمـی عجیب باشـه شاید هم نـه، اما خوب این اتفاقات از واقعیـات دهه های 60 و 70 بود
یبار دو سه که تا از مجلات رو بـه مدرسه بردم که تا به یکی از همکلاسیـهام کـه قبلا براش تعریف کرده بودم نشون بدم
زنگ بعدی سر کلاس بودیم کـه ناظم مدرسه از راه رسید و اسم من رو صدا زد و گفت بیـا دفتر کیفت هم همراهت بیـار
توی دفتر کیفم رو باز کرد و همـه کتابها رو بیرون آورد کـه مجلات هم بینشون بود، نمـیدونم کی جاسوسی کرده بود و هیچ وقت هم نفهمـیدم
مجلات رو یکی نگاه مـیکرد که تا اینکه چشمش بـه کمـیک واندر ومن (زن شگفت انگیز) افتاد و همـینطور کـه صفحاتش رو ورق مـیزد بهم گفت اینا چیـه مـیاری مدرسه
حرفی نزدم، اما طوری رفتار کرد کـه خودم هم داشت باورم مـیشد مرتکب یـه خطای بزرگ شدم
با خودم مـیگفتم کاش همـه چی بـه خیر بگذره و مـهمتر اینکه نگران مجله ها بودم و مطمئن بودم دیگه دستم بهشون نمـیرسه
ولی خوشبختانـه بـه خیر گذشت و ناظم ازم قول گرفت دیگه عو مجله ناجور (به قول خودش) بـه مدرسه نیـارم و اگه تکرار شد محرومـیت چند روزه یـا درون نـهایت اخراج
مجله هارو پیش خودش نگه داشت و بعد از زنگ آخر موقع رفتن بـه خونـه بهم برگردوند و طبیعتا خیلی خوشحال شدم
اما خیلی وقتا با قیچی عمجلات مختلف رو درون مـیاوردم و بعد مـیچسبوندم روی مقوا، اینکار خیلی دوست داشتم
از بین پازلها یکی بود کـه تصویر پینوکیو (نسخه اصلی با صدای نادره سالارپور) با اردک کوچولو بـه همراه باقی دوستاش کـه بیشتر از بقیـه بهش علاقمند بودم
يه کتاب نسبتا بزرگی هم داشتم کـه صفحاتش سياه و سفيد بود و روی جلدش تصوير يه دلقک بود کـه به اکثر کشورهای دنيا سفر ميکنـه و بايد با سليقه خودت رنگ آمـیزيش ميکردی
از بس تعداد صفحاتش زياد بود کـه اگه هر روزم ميشستی پاش تموم نميشد و آخر سر خودت خسته ميشدی و دست ميکشيدی
غير از اينـها خيلی کارای ديگه بود کـه تعطيلات تابستونی رو باهاش سپری ميکردم کـه اگه بخوای تک تک ازشون یـاد کنی حتما کلی مطلب درون موردشون بنویسی
خونـه ای کـه قبلا ساکنش بوديم بـه اينصورت بود کـه وقتی ميرفتی روی پشت بوم ميتونستی خيلي راحت روی بوم چند همسايه اونطرف تر هم بری و واسه خودت بچرخی
اغلب روی پشت بوم بودم خصوصا اواخر بعد از ظهر کـه آفتاب غروب ميکرد و گرمای خورشيد آزارت نمـیداد
بارها بوم خونمون که تا بوم آخرين خونـه ای کـه به خيابون منتهی ميشد رو ميرفتم و دوباره برميگشتم، برام جالب بود
اون زمان مثل خيليها علاقه خاصی بـه بادبادک بازی داشتم، هر سال با کاغذ، سريش، چوب حصير بادبادک ميساختيم و روی پشت بوم هوا ميکردم البته خيلی وقتا ساعتها منتظر ميشدم
تا يه نسيم و بادی از راه برسه و بادبادک رو هوا کنـه، بادبادک هوا واقعا لذت بخش بود تصاویر ساخت بادبادک
گاهی اوقات انقدر بالا ميرفت کـه اصلا بـه چشم نميومد باد کـه ميخوابيد يا شدت مـیگرفت وقت پايين آوردنش بود به منظور همين تند و تند نخ رو دور چوب ميبستی که تا کم کم دوباره توی دید باشـه
يه وقتا هم بدشانسی مياوردی يا کله ميکرد يا نخش پاره ميشد کـه ديگه بايد باهاش خداحافظی ميکردی
کلا ساخت بادبادک با کاغذ خیلی آسون نبود، بايد چند بار ميساختی که تا مـهارت کافی پيدا ميکردی کـه البته اون وقتا برادر بزرگتر برام ميساخت
بعدها خودم به تنـهایی خواستم بادبادک درست کنم اما دو سه بار کلا همـه زحمات بـه باد رفت، اولش همـه چی خوب بود اما نوبت ميرسيد بـه چسبوندن کمونـه کل کار خراب ميشد
تفریحات ديگه بازی با وسایلی مثل آتاری، ماشين کنترلی بود و فرفره جادويی که چند تايی خراب کردم از اونـها کـه يه کوک روی فرفره قرار ميگرفت، همين کوک را از بس ميچرخوندم فنرش درون ميرفت
فرفره کـه ميچرخيد يه لامپی ام داشت کـه روشن ميشد و یـه صدایی هم ازش بگوش مـیرسید، بهش یـه دونـه باطری قلمـی ميخورد کـه بعدها پيشرفت کرد و از نوع باطريهای ساعتی و موزیکال شد
بازي با اين فرفره ها به منظور بچه ها خصوصا شبا لذت بيشتری داشت چون نورش توی تاريکی شب قشنگ منعمـیشد
با چراغ قوه هم ميونـه خوبی داشتم و توی تاریکی کارایی زیـادی داشت ، همينطور قايق نقتی کـه اين هم خيلی خراب ميکردم
طرز کارش بـه اينصورت بود کـه زير قايق لوله هايی تعبيه شده بود کـه بايد اونـهارو پر از آب ميکردی و يه مخزنی هم داشت کـه بايد کمي نفت داخل ميرختی و بعد قرار ميدادی توی حوض يا تشت آب
وقتی فتيله رو روشن ميکردی آب داخل لوله گرم ميشد و به صورت گردشی جريان پيدا ميکرد و بعد قايق شروع بـه حرکت ميکرد و صداي لق لق هم ميداد کـه شاید شبيه صدای قايق موتوری بود
مثل اینکه قایق نفتی از وسایل بازی خیلی محبوبی بوده کـه قدمت اون بـه دهه 30 هم مـیرسه قایق نفتی
اما چرا خراب ميشد؟ موتور اين قايقها از جنس فلزی شبيه بـه مس بود کـه قابل انعطاب و بسيار ظريف و نازک بود
خيلی وقتا قبل از اينکه داخل لوله ها آب بريزم و مخزن (موتور خونـه) پر شـه، فتيله رو روشن ميکردم کـه همين باعث ميشد مخزن آب شـه، درون نتيجه از کار ميافتاد
نازک بودن جنس اين مخزن ها بـه اين دليل بود کـه آب داخل اون سريع گرم شـه و البته باعث ايجاد همون صدای لق لق ميشد
تيله های رنگی کوچيک و بزرگ هم خيلی خواهان داشت، اهله تيله باز نبودم اما داشتنش برام خیلی جالب بود
بارها از روی کنجکاو تيله هارو ميزاشتم روي اجاق و وقتی داغ ميشد روش آب سرد ميريختم که تا بتونم داخلش و اون پرهای رنگی رو بهتر ببینم
تيله ها تنوع زيادی داشتند هم از نظر کيفيت، هم طرح و رنگ بندی مثل يه پر، دو پر، سه پر و چهار پر، مدلهای جديدم داشت کـه مات بودن و بهش ميگفتن تيله چينی
خودم شيشـه ای سه پر کـه از ترکیب سه رنگ نارنجی، زرد، آبی تشکيل شده بود رو خيلی دوست داشتم
اما از بين بازيها و سرگرمـیها به موردی کـه خيلی علاقمند بودم تصاويری بود کـه وقتی بـه سمت جلو و عقب ميبرديش متحرک ميشدن (قبلا اشاره کردم)
اهل اردو رفتن و کلاس شنا، کاراته و ابنـها نبودم اما پارک رفتن رو خيلی دوست داشتم و شبهای تابستون اغلب شـهربازی ميرفتيم
تابستون به منظور خانومـهای خونـه هم حس و حال خاصی داشت، اصلا يه سری کارها مثل خشک سبزيجات، درست لواشک مختص همين فصل بود
اواخر شـهريور ماه پخت رب گوجه فرنگی هم خيلی مرسوم بود، مثل حالا نبود کـه حتما بايد رب رو بصورت کنسرو شده تهيه مي
البته خيليها هنوز تو اين فصل سبزی خشک ميکنن و لواشک ميسازن و رب ميپزن
تو خانواده ما هم از زمانی کـه يادم مياد که تا حالا اينکارها این کارها انجام شده کـه البته با يک سری تغييرات همراه بوده
به عنوان مثال اون قديما يه ديگ بزرگ رب گوجه پخته ميشد کـه یـادمـه که تا نيم متر اطراف محل پخت هم لکه های رب بود کـه روی زمين پاشيده ميشد
بعد از آماده شدن رب کـه ساعتها زمان ميبرد خانم خونـه اونـها رو داخل خمره های سفالی سبز رنگ ميريخت و آخر سر ميزاشت يه گوشـه تو آشپزخونـه
کلا پخت رب يه مراسم مـهم بـه حساب ميومد و کمتری تو محل بود کـه اينکارو انجام نده، شـهريور و مـهر ماه تو محلمون بوی رب بود کـه همـه کوچه رو پر ميکرد
خوب الان ديگه اون حس و حال قديم نيست ولي با اين حال هنوز تو خونـه ما پخت رب مرسومـه با اين تفاوت کـه اون ديگ بزرگ و خمره سفالی تبديل شدن بـه قابلمـه و ظرفهای شيشـه ای
از اونجايی کـه رب های صنعتی هم از کيفيت مطلوب و تنوع زيادی برخوردارن (بازم رب خونگی یـه چیزه دیگه ست) برا همـین شاید کمتری حوصله پخت رب اون هم باندازه خيلی زياد رو داشته باشـه
ولی خوشبختانـه سنت پخت رب درون روستاها همچنان حفظ شده تصاویری از پخت رب سنتی
اما خشک سبزيجات مثل نعنا و شويد و اينـها تو خونـه ما مثل هر سال سر جاشـه و تغيير خاصی نکرده، لواشک هم يه وقتا اگهی هوس کنـه درست ميکنيم اما بـه ندرت
خاطرم هست که تا دهه 80 مادبزرگ هر سال از ميوه های باغشون تو شـهرستان کلی لواشک تهيه ميکرد و برامون ميفرستاد
گاهی وقتا بـه این فکر مـیکنم کـه چرا قبلا تابستون برام لذت داشت؟ چون قدیم بود یـا اینکه بچه بودیم؟!
دلیلش هر چی کـه بود، یـادش بخیر_______________
تقدیم بـه آق بطمن گل... - Memento - ۱۳۹۴/۷/۸ عصر ۰۲:۲۲فکر کنم علاوه بر مسئولین شبکه پویـا، والده بنده نیز نیم نگاهی بـه پست های کافه دارد!!
دیشب کـه به آشپزخانـه رفتم درون کمال تعجب دیدم مادر بعد از سال ها (شاید 10-12 سال) مشغول پختن رب گوجه بود!!!!!
بعد از پست BATMAN عزیز (و حتی قبل از آن) خیلی دلتنگ این پخت و پزهای مقیـاس بالای توی حیـاط بودم... از رب گرفته که تا حلیم و شله زرد صبح تاسوعا (که این مورد همچنان پابرجاست)
که دیشب با این پخت رب (البته روی قابلمـه کوچکی روی گاز) کمـی تجدید خاطرات کردیم...
.
قبلا کـه رب رو توی دیگ بزرگ توی حیـاط مـی پختیم، لحظه ای کـه خیلی دوست داشتم، آخر کار بود کـه دیگ رو کنار گذاشته بودند و ما شروع مـی کردیم بـه خوردن رب های برشته و سوخته لبه های دیگ... واقعا طعم خوبی داشت.
البته هنوز هم مراسم «دیگ لیسی» آخر شله زرد تاسوعا جز لحظات مورد علاقه بنده است...
درباره شله زرد یـادم مـیاد از بچگی عاشق این بودم کـه دارچین روی شله زرد ها رو بریزم. البته همچنان بـه علت تمرکز ذهنی بالا(!) قادر بـه انجام این عمل نیستم و مسئول عملیـات خطیر خالی شله زرد از قابلمـه بـه درون ظرف های یک بار مصرفم! البته ایده این کار از خود بنده بود و تا قبل از اون شله زردها رو با ملاقه توی ظرف ها مـی ریختند ولی از آنجایی کـه کارهای سخت رو حتما به انسان های تنبل سپرد، چند سالی هست این مرحله از کار بسیـار سریع تر انجام مـی شود!
از جمله دیگر استفاده های قابلمـه بزرگ، رنگ نخ های قالی بود... البته این مراسم توی حیـاط برگزار نمـیشد. مادر درون قابلمـه بزرگی ش مـی آورد و پودر رنگ توی آن حل مـی کرد و نخ ها و پودهای قالی رو درون آن رنگ مـی کرد. آخر سر هم نوبت لباس های رنگ و رو رفته ما مـیشد کـه در همان قابلمـه رنگ مـی شدند! بخصوص شلوارهای لی... یـادمـه که تا مدت ها بعد از پوشیدن این شلوارها بدنمون آبی مـیشد!!
.
.
شیر هم درون مقیـاس بالا مصرف مـیشد. دام های عموی بزرگم تامـین کننده شیر ما بودند! همون قابلمـه بزرگ پر از شیر رو مـی جوشوندیم و ماست درست مـی کردیم. به منظور کم حجم ماست هم، ماست رو توی کیسه پارچه ای نسبتا بزرگی مـی ریختیم و از شیر آویزون مـی کردیم... از آب ماست هم قره قوروت مـی پختیم کـه واقعا خوشمزه بود...
یکی از علایق مشترک بچه ها (البته بعدا مشخص شد کـه همـه این کار رو مـی د!!) این بود کـه به شکل پنـهانی بـه مـی رفتیم و کیسه پارچه ای رو مـی مکیدیم... جدای از طعم آب ماست، نفس کیسه لذت بخش بود... درون این حد کـه وقتی کل آب ماست رو مـی خوردیم، کمـی شیر آب رو باز مـی کردیم روی کیسه کـه کمـی آب خورد آن رود که تا دوباره بتونیم عمل رو ادامـه بدیم!
.
.
از جمله خوراکی های دیگه ای کـه همـیشـه یواشکی مصرف مـی کردیم، ترکیبی بود از آرد نخودچی و شکر. عصر کـه والدین مـی خوابیدند، این ترکیب ساده رو تهیـه مـی کردیم و اصولا هم بـه بالای پشت بام منزل مـی رفتیم و مـی خوردیم... البته هر از گاهی کـه مـی خواستیم دلی از عزا دربیـاوریم، کاکائو هم بـه این مخلوط اضافه مـی کردیم که تا طعم بهتری داشته باشد... دلیل این ابتکارات این بود کـه خوراکی های منزل طی شدیدترین تدابیر امنیتی حفظ مـی شدند...
زیر گاز منزل یک کمدی بود کـه مادر خوراکی ها را درون آن نگه مـی داشت... عملیـات یـافتن «کلید کمد گاز» نیز بسیـار هیجان انگیز بود. همان زمانی کـه والدین بـه خواب مـی رفتند مشغول تفحص به منظور یـافتن این کلید کذایی مـی شدیم... چندین بار هم موفق شده بودیم کـه کلید را بیـابیم اما هر دفعه مجبور بودیم حجم کمـی از خوراکی ها را برداریم و دوباره کلید را سرجایش بگذاریم که تا ماجرا لو نرود...
منتهی بعد از چند روز همـیشـه مـی دیدیم مادر بـه این قضیـه پی هست و جای کلید را عوض کرده است...
از قضا یک کمد چوبی هم درون منزل داشتیم کـه بخاطر ظاهر خاصش بـه آن «کمد پلنگی» مـی گفتیم.(البته الان مـی بینم اصطلاح ببری مناسب تر بوده است!)
این کمد دوتا کلید داشت کـه خیلی شبیـه کلید کمد گاز بود. تنـها تفاوتی کـه داشت این بود کـه کمـی سر آن پهن تر بود بعلاوه فاقد یک شیـار روی کلید کمد گاز بود...
مدت ها بود کـه یکی از این کلیدها گم شده بود، بعد از چند سال فهمـیدیم کـه یکی از جویندگان کلید کمد گاز بـه صرافت این افتاده بوده هست که از روی کلید کمد پلنگی یک زاپاس به منظور کلید کمد گاز بسازد کـه طی عملیـات مربوطه کلید دوم کمد پلنگی شکسته شده بود...
.
.
ظاهر جذاب کلید کمد گاز هم ما رو بیشتر تحریک مـی کرد کـه دنبال آن بگردیم... الان کـه نگاه مـی کنم ظاهر این کلیدها من رو یـاد شاه و وزیر شطرنج مـی اندازد! :دی
.
یکی از صحنـه های غم انگیزی کـه این روزها مـی بینم این هست که درون کمد گاز باز هست و کلید کمد گاز هم روی آن است...
ولی هیچ سراغی از آن عشق قدیمـی نمـی گیرد...
RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۷/۹ عصر ۱۱:۱۶موش قرقره ای
قدیما تو شاه عبدالعظیم اگه بـه مغازه های اطراف بازارچه سرک مـیکشیدی یـه موشـهای اسباب بازی بود کـه در عین سادگی کارایی و شکل و شمایل جالبی داشت
چون خیلی بـه اسباب بازی (از هر نوعش) علاقمند بودم، هر وقت خانواده به منظور زیـارت راهی شـهر ری مـیشدن من هم بـه هر بهانـه ای همراشون مـیرفتم
متاسفانـه تو هیچ سایت یـا وبلاگی مطلب یـا تصویری از این مورد بـه چشم نخورد، به منظور همـین یـه طرح ساده ازش کشیدم که تا تجدید خاطره ای باشـه
تصاویری از نماهای مختلف
جنس این موشـها از چند لایـه مقوای پرس شده و زخیم بود کـه بوسیله قالب بهش شکل مـیو درون دو رنگ قرمز و آبی موجود بود
طرز کار هم بـه اینصورت بود کـه داخل کار قرقره ای از جنس سفال یـا گل خشک شده قرار مـیگرفت کـه بوسیله مقداری کش از دو طرف روی کار سوار مـیشد
در مرحله بعد دور قرقره نخی بـه طول تقریبا یک یـا دو متر مـیبستن و سر دیگه نخ هم بـه تکه ای فلز متصل بود
که با کشیدن اون بـه سمت بالا قرقره مـیچرخید و کش ها بـه دور هم گره مـیخوردن و جمع مـیشدن
با این حرکت درون واقع وسیله کوک مـیشد و با شل نخ گره بـه سرعت از هم باز مـیشد و قرقره دوباره مـیچرخید و موش بـه حرکت درون مـیومد
برای دم موش هم از مقداری کش زخیم و سیـاه استفاده مـیشد کـه از داخل گره زده مـیشد که تا ثابت بمونـه
جالبِ کـه با حرکت وسیله دم موش هم تند و تند تکون مـیخورد، مثل این بود کـه به سمت چپ و راست مـیخزه
تصویری از بازارچه شاه عبدالعظیم
در سمت چپ تصویر پیرمرد رو مشاهده مـیکنید کـه در کمال آرامش و با خیـال آسوده خریدش رو کرده و در راه بازگشت بـه خونـه ست!
قطار دودی
دوران راهنمایی بـه همراه دوستان یـه چند مرتبه ای به منظور دیدن قطار قدیمـی واقع درون مـیدان قیـام بـه پارک اون منطقه مراجعه کردیم
قبلا خیلی سالم تر از حالا بود، واگن و بیشتر صندلی ها سر جاشون بودن و پشت اونـها یـادگاری هایی بـه چشم مـیخورد
اون زمان هم مثل حالا روی ریل خودش ثابت بود و حرکت نمـیکرد اما آزاد و رها بود و دور که تا دورش با مـیله های آهنی حصار کشی نکرده بودن
قدیمـی ترین ماشین دودی ایران
اتوبوس دو طبقه
تو همون دهه هنوز تردد اتوبوس های دو طبقه داخل شـهر و در برخی مناطق رایج بود کـه چند بار شانس سوار شدنش رو داشتم
تجربه خوبی بود، بـه خصوص زمانی کـه از اون بالا پایین رو تماشا مـیکردی و یـا دستت رو از پنجره بـه سمت بیرون دراز مـیکردی و به شاخه های درخت برخورد مـیکرد
نوستالژی اتوبوس دو طبقه
نخستین و آخرین اتوبوس دوطبقه درون تهران
این مطلب رو (چای البالو) قرار بود تو پست قبلی ارسال کنم کـه متاسفانـه فراموش کردم
به نظر من تابستون با مـیوه های خوبش مثل آلبالو، گیلاس معنا پیدا مـیکنـه و نوشیدنی خاصی کـه تو همـین ایـام مـیشـه تهیـه کرد و از خوردنش لذت برد!
همـیشـه عادت داشتیم اول که تا اونجا کـه دلمون مـیخواست آلبالو مـیخوردیم (من با هستش مـیخوردم و هنوزم این عادت ترک نکردم) و یـه مقداریش هم باقی مـیموند به منظور اون نوشیدنی خیلی عالی!
چای آلبالو
آموزش دم
خواص چای آلبالو
RE: یـادش بـه خیر... - واتسون - ۱۳۹۴/۷/۱۲ صبح ۱۰:۲۴دوستان عزیزم سلام
با اجازه عزیزان بعد از مطلبی کـه از خاطرات مدرسه ذکر شد.در ادامـه جهت تکمـیل کار ،تصاویری درون مورد بازی ها ، خوراکی ها و بعضی وسایل آن دوره تقدیم مـی گردد.البته مطلب بسیـار ناقص هست و فقط خواسته ام کمـی یـاد آن دوره زنده شود.
قسمت اول:سرگرمـی ها و خوراکی ها
یـادش بـه خیر این وسیله جهنده! را اولین بار درون دهه شصت درون نمایشگاه بین المللی تهران دیدم و یـادش بـه خیر چقدر هیجان انگیز بود .
RE: یـادش بـه خیر...لوازم - واتسون - ۱۳۹۴/۷/۱۳ صبح ۰۸:۰۸
سلام مجدد خدمت همـه دوستان کافه.
در ادامـه مطلب قبل، چند تصویر دیگر تقدیم مـی گردد.و پوزش از اینکه یکی از عها تکرار شده است.
قسمت دوم: لوازم و...
یـادش بـه خیر چند ماه گریـه زاری کردیم که تا بابا یکی از این ساعت فوتبالی ها رو برامون خرید. حیف چند سال پیش گمش کردم.
RE: یـادش بـه خیر... - جروشا - ۱۳۹۴/۷/۳۰ صبح ۰۲:۱۳از وقتی یـادمـه همـیشـه رو یـه چارپایـه لق و لوق از کتابخونـه دراز وقلمـی بالا مـیرفتم که تا کتاب بابا لنگ دراز رو کـه از بس ورق ورق زده بودم مثل جیگر زلیخا شده بود و تو بالاترین طبقه کتابخونـه از دسترسم دور نگه مـیداشت- یواشکی وردارم و هی بخونم و بخونم و بخونم. گاهی باهاش بخندم گاهی گریـه کنم گاهی برم توعالم رویـاها وفکر اینکه مـیشـه یک روز منم دوسایـه ستون مانندی رو ببینم کـه بعدا بیـاد و بابا لنگ دراز من بشـه؟
راستش خیلی خوب مـیتونستم با قهرمان کتاب با جروشا یـاهمون جودی خودمونی همذات پنداری کنم . جالبش اینـه کـه خود جین وبستر هم با شخصیت کتابش همذات پنداری مـیکرده جین از نوجوونی عاشق نوشتن بوده ویک دوست خوب بـه اسم پاتی داشته کـه عاشق داستانـهای جین بوده یجورایی سوپروایزرش بوده.
جین تو کتاب بابالنگ دراز مـیشـه جروشا و پاتی مـیشـه سالی...جین کـه همـیشـه تو مدرسه ازتبعیض بین بچه پولدارا با شاگردای فقیر درون عذاب بوده این فکر بـه سرش مـیزنـه که تا برای نمایش تبعیض توی کتابش جروشا بچه یتیمـی باشـه کـه از یتیمخونـه جان گریر وارد مدرسه پولدارا مـیشـه اونجا معلوم نیست کی چیـه؟ جروشا به منظور خودش و و مادربزرگ خیـالی و پولدار مـیسازه همـه اش بـه اتکای دو ستون محکمـی کـه روزی سایـه شون رو روی دیوار یتیمخونـه دیده و بهش گفتن این حامـی خیر و نیکوکارتوئه، فرشته اقبالته همای سعادتته همـه چیته...اما به منظور جروشا اون فقط مردی بود کـه سایـه پاهاش بـه درازای دو ستون بود و شد:بابا لنگ درازش...
جرویس پندلتون یـا همون بابا لنگ دراز خودمون درون زندگی واقعی جین وبستر وجود نداشت هرچند همزمان با چاپ ادامـه بابالنگ دراز، یعنی دشمن عزیز جین بـه عشقی رسید کـه برای جروشا بـه تصویر کشیده بود: گلن فورد مک نی -که البته من جایی نخوندم لنگاش دراز بودن یـا نـه ولی هرچی بودعاشق جین بود.
گلن نوشته های جین رو تحسین مـیکرد و روحیـه حساسش رو درک مـی کرد. ولی این خوشبختی برخلاف عشق و ازدواج جروشا و جرویس یکسال بیشتر دووم نیـاورد.جین بعد زایمان ش از دنیـا رفت.واقعا حیف شد خدابیـامرزدش. اما درون رویـای رنگین کمونی من جین از بالای ابرها داره بـه اون پایین پایینا بـه جروشا و ش و من نگاه مـیکنـه اما صبر کنید . . . یکی بالاتر از همـه ما داره ماها رو مـیپاد جین بـه عقب برمـیگرده و سایـه پاهای دراز اونو رو درون و دیوار بهشت مـیبینـه: بابالنگ دراز
یـادش بخیر کارتون بابالنگ دراز کـه از تلوزیون شروع شد بـه پخش شدن ،من دیگه چیزی از خدا نمـیخواستم همـه فکروذکرم بود این کارتون- و هنوز صدای زیباو شیطون جودی آبوت (که بعد کـه اومدم کافه کلاسیک فهمـیدم دوبلورش خانم شکوفنده هست) تو گوشمـه.
واقعا N بـه توان nبار یـادش بخیر ! چقدر این کارتون قشنگ بود سر هر قسمتش یک ظرف پرشیرین گندمک مـیکرد و مـیذاشت کنارم که تا حسابی کیف کنم چه مـیدونم شایدم مـیخواست شیرینی طعم گندمک ها تلخی یتیم بودن رو ازیـادم پاک کنـه. من اما اصلا تو خودم نبودم من محو جودی موحنایی و جرویس موطلایی بودم و اون جولیـای ازخود راضی هم وسط این همـه شیرینی نمک فیلم بود!
بزرگتر کـه شدم دی وی دی فیلم بابا لنگ دراز رو با شرکت لسلی کارون و فردآستر دیدم راستش تو ذوقم خورد از جروشا ((لسلی کارون))خوشم اومد تو نقشش قشنگ مـیومد مـیشد دوسش داشت و از شیطنتهاش لذت برد. ولی فرد آستر درون نقش جرویس خیلی نچسب بود بـه نظرم خیلی پیر بود اصلا بـه جودی نمـیومد. اما خوب چی بگم شاید تنـها رقاص دم دست اون دور و زمونـه همـین آقا بود نگولسکوی کارگردان هم چاره ای جز انتخابش نداشت...
ولی اینم بگم هنوز نفهمـیدم اصلا به منظور چی داستان بـه این قشنگی رو موزیکال این قصه خودش یعنی شعر یعنی خیـال یعنی موسیقی-کافیـه چشاتونو ببندید و دولنگ بابا لنگ دراز رو دوتا نت روی خطوط حامل کنار کلید سل خوش ترکیب تجسم کنین. انگار داره با کلیدسل مـی ه! کلید سل هم کـه G باشـه یعنی همون جروشا خانم
RE: یـادش بـه خیر... - حمـید هامون - ۱۳۹۴/۸/۲۰ عصر ۰۴:۲۱من، شورلت کامارو، این روزگار و اون روزگار...
بنده بر عاکثر آقایـان، زیـاد علاقه ای بـه اتومبیل نداشته و ندارم و حداکثر شناختم از آن بـه رانندگی های اجباری جهت انجام امور خانواده بر مـی گردد و شناخت انواع اتومبیل (اگر بـه پشت خودرو جهت خواندن نام کارخانـه ی سازنده آن دسترسی نباشد) به منظور من محدود مـی شود بـه پراید و پیکان و ماشین شاسی بلند و چقدر این ماشین قشنگه!!! (که شامل پراید و پیکان نمـی شوند!)(سوای کمپانیـهای گردن کلفتی کـه اسم آنـها را هر بچه ی 5-6 ساله ای هم شنیده : فراری، لامبورگینی، بی ام و و ...)
اما این وسط اتفاق جالبی هم افتاد : مرعوب شدن یک کودک سه و نیم ساله توسط یک خودروی معظم : شورلت کاماروی کبیر ...
سال پنجاه وهشت ، اولین تابستان بعد از انقلاب...
پدر از زمان جوانی عاشق ماشین بود و تا جایی کـه وسع خونواده اجازه مـی داد، از هیچ کوششی جهت تنوع بخشیدن بـه خودروهایش فروگذار نمـی کرد : ژیـان مـهاری(که اولین ماشینش بود با سان روفِ!!! برزنتی اش)، پیکان جوانان ، پیکان دولوو بالاخره شورلت ایران (مدل 2500).حقیقتش که تا این موقع، بنده بـه واسطه سنم، تفاوت بین این ماشینـها را نـه مـی فهمـیدم و نـه احساس مـی کردم.اما ناگهان بعد از پدیده ی شورلت ایران (که هنوز کـه هنوز هست، پدر آنرا بهترین اتومبیلش مـی داند) ، عالیجناب کامارو وارد زندگی ما شد:خدایـا چه ابهتی!، چه قد کشیده ای، چه قوسهای قشنگی (به قول دوایی نازنین: هزار سال طول کشید کـه کاربرد آیرودینامـیک انحناها رو یـاد گرفتیم)،چه رنگی، چه لاستیکای غولی! چه صندلیـای خوشکلی، کولرم کـه داره! وای ضبطم داره!!!
(اینا دیدگاه یـه بچه ی سه سال و نیمـه هست).بعدا فهمـیدم کـه سیستم ضبط ماشین دقیقا مشابه ویدیوهای وی اچ اسی بود کـه نوار ویدیو رابصورت کشویی داخل دستگاه قرار مـی داد.تا آخرین نسل نوارهای کاست، همچین سیستم ضبط صوتی را روی هیچ خودرویی ندیدم.
خلاصه منِ کامارو ندیده عاشق این ماشین شدم، هنوز کـه هنوزه بعضی رفت و آمدها با این خودرو درون محله های بالاشـهر اون زمان کرمان (که شامل خیـابان استقلال و مـیدان آزادی کنونی مـیشـه) را خاطرم هست.در عالم بچگی عشق مـی کردم با ماشینمون و احساس غرور عجیبی هم داشتم.چند که تا خرید خیلی جالب و خاطره انگیز با این ماشین هنوز توی ذهنم هست : آلبوم شش تایی آموزش زبان انگلیسی کـه توسط ب.ی.ب.ی.س.ی با چه کیفیت و بسته بندی زیبایی روانـه ی بازار شده بود. نسخه ی اصل انگلیسی با نام : کالینگ آل بیگینرز...، یـه کاست بـه اسم شبکه صفر کـه اسم یـه مجموعه ی پر طرفدار زمان شاهی بود و با اینکه انقلاب شده بود، هنوز این کاستها درون بازار موجود بود.عپشت نوارهم تصویر حسن خیـاط باشی بازیگر نقش مـهندس بیلی بود کـه مدیر این شبکه بود.یـه بارم بـه یـه دراگ استور (داروخانـه ی کنونی) مراجعه کردیم و از آن یـه نوار و کتاب قصه ی کودکان مربوط بـه انتشارات بیتا (که اگر اشتباه نکنم بعضی کارهاشو هایدی گرامـی درون سایت بـه اشتراک گذاشته اند) خریداری کردیم بـه اسم پیتر و گرگ (که چند سال پیش دیدم کارتونش هم همون وقتا تولید شده...(دراگ استورها اون زمان وسایل کودک هم عرضه مـی د.))
با شروع جنگ و قطع روابط با امریکا، لوازم یدکی خودروهای آمریکایی کمـیاب و بسیـار گران شد و بابا علیرغم علاقه اش بـه اتومبیل، خاصه از نوع آمریکایی اش، مرحله بـه مرحله با این اتومبیلها وداع کرد : کامارو رو فروخت و بعد از آن بیوک و شورلت نوا خرید و فروش کرد و بعد از آن دوباره بـه پیکان نقل مکان کرد! و دیگر که تا همـین امروز، هیچ ماشینی مارا دلشیفته نکرد، مگر آن کاماروی خوشگل و عزیز کـه عکسش را هم درون پستم قرار داده ام. ( کـه به تایید پدر، با ماشین ما مو نمـیزند)
باورم نمـیشد چیزی از آن دوران بـه خاطرم بیـاید، اما اتفاق افتاد و بازهم یک یـادش بـه خیر و یک حسرت دوباره از گذشته ی تمام شده و رفته...
تقدیم با احترام : حمـید هامون
یـا حق ...
پ.ن. : این پست با تمام کاستی هایش، تقدیم مـی گردد بـه تمام دوستان گذشته باز کافه خاصه دوستان ارجمندم دزیره ی گرامـی (که بسیـار از بازگشت ایشان بـه کافه خرسندم)، همچنین باعث و بانی این تاپیک عزیز، پیرمرد نازنین کـه امـیدوارم هر چه سریعتر مجددا درون کافه زیـارتشان کنم...
RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۸/۲۱ عصر ۰۹:۰۳این عها کـه در آن من را درون کنار کوچکترم مـی بینید درون اصفهان گرفته شده و مربوط بـه سفر نوروزی سال 1365 است.
اسکورپان شیردل !
این لقبی بود کـه مادرم بـه کوچکم داده بود. چون م موهای صاف و داشت و شبیـه اسکورپان شیردل بود.
به علاوه خیلی نترس و شیردل هم بود; هیچجرات نداشت او را اذیت کند.
چون شدیداً شاکی مـیشد و سر و صدا راه مـی انداخت.
من هنوز هم خیلی با احتیـاط با او صحبت مـی کنم !
م الان از نوستالژی خوشش نمـی آید. او دوست ندارد خاطرات گذشته را مرور کند و ترجیح مـی دهد فقط بـه آینده فکر کند.
گاهی کـه از سر شوخی او را اسکورپان شیردل خطاب مـی کنم، چندان روی خوشی نشان نمـی دهد. ولی من خیلی دوستش دارم. کوچکتر همـیشـه شیرین است.
-----------------------------
29 سال چه زود گذشت. زمان مثل برق و باد مـی گذرد. انگار همـین دیروز بود.
RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۸ عصر ۰۶:۱۳آدامس زاگور
.
آدامس zagor محصول شرکت BiFA یک جور آدامس ترکیـه ای بود کـه اواسط دهه 70 بـه بازار اومد.
توی آدامسها برچسب هایی بود کـه عهنرپیشـه های معروف فیلم های اکشن مثل:
آرنولد، راکی، فرانکی، بروسلی و ... روی اونـها چاپ شده بود. فیلم هایی کـه بیشترشون رو ندیده بودیم و خیلی دلمون مـیخواست ببینیم.
.
.
بعد از یـه مدت کوتاهی تب زاگور بدجوری تو سر نوجوون ها افتاد.
توی دورانی کـه سرگرمـی کم بود، زاگور جمع شده بود یـه سرگرمـی به منظور بچه ها.
هرجا مـی نشستی صحبت از زاگور بود; آقا شماره 36 رو داری ؟ چقدر کمـیابه ! گیر نمـیاد اصلاً...
دبیرستانی بودم کـه شروع کردم بـه جمع عاین آدامس ها.
یک سری آلبوم های مخصوص بود کـه از فروشنده مـی گرفتیم و باید اون عکسها رو بـه ترتیب
از شماره 1 که تا شماره 36 توی آلبوم مـی چسبوندیم. بعد وقتی آلبوم کامل مـیشد حتما مـی فرستادیم بـه آدرس کارخونـه
توی ترکیـه که تا مثلاً برامون جایزه بفرستن. یـه شایعهء خیرخواهانـه هم بین بچه ها پخش شده بود کـه هرکس
این آدامس ها رو کامل کرده و فرستاده، براش یـه نامـه اومده کهنوشته :
گول خوردی و گول خوردی ، آدامس زاگور خوردی !
شماره 36 خیلی کمـیاب بود، اما جالبه کـه اولین آدامس زاگوری کـه من خ دقیقاً عشماره 36 داخلش بود !
خیلی ها حاضر شدن با قیمت بالایی از من بخرنش ولی من نفروختم.
.
.
خیلی زود فروش آدامس زاگور بـه شکل وحشتناکی توی ایران بالا رفت. شاید بـه همـین خاطر بود که
مدل قلابی اون هم درون ایران تولید شد و به بازار اومد. یـادمـه قلابی هاش اونقدر همـه جا پخش شده بود کـه دیگه اصلش پیدا نمـیشد !
خلاصه از اون جریـان به منظور ما این خاطره باقی مونده. خاطره ای کـه شاید هیچوقت فراموش نشـه.
.
RE: - Memento - ۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸واقعا نمـیشـه اسمش رو گذاشت یـادش بخیر...
ولی چند مورد از خاطرات ترسناک کودکی رو مـی خوام بگم...
====================================
دوران کودکی خیلی ترس از ارتفاع داشتم. بخصوص ردیف دوم پله های پشت بوم خونـه مون خیلی ترسناک بود... فاصله شون زیـاد بود، بینشون هم خالی بود، خیلی هم لق بود...
واقعا چیز وحشتناکی بود.
یعنی که تا پله دوم، سومش کـه مـی رفتم زهر ترک مـی شدم، از بس کـه هی تالاق تولوق سمت چپ و راست پله ها بالا و پایین مـی رفت! درون این حد لق بود!!
همچنین سرداب خونـه کـه خیلی تاریک بود و لامپش هم خیلی خودمختار بود و هر وقت دلش مـی خواست روشن مـیشد هر وقت هم مـی خواست خاموش مـیشد... قسمت انتهایی سرداب هم، توی دیوار 2 که تا حفره بود شبیـه غار!! کـه البته هنوزم نمـی دونم نقششون چیـه؟! اصلا چرا همچین چیزایی رو اونجا ساختند.
=======================================
از ارتفاع بیـاییم پایین، 2 که تا فیلم هم بود کـه خیلی ازش مـی ترسیدم
اولیش اون فیلم عروسک های جنایتکار (چاکی) بود کـه واقعا وحشتناک بود. درست یـادم نیست ولی خب یک صحنـه یـادمـه کـه یک یـارویی رفت توی ماشین نشست و یک صفحه پر از مـیخ پرتاب شد سمت صورتش!
البته الان شاید اصلا ترسناک نباشـه ولی اون زمان واقعا ترسناک بود!! :دی
خانم Kassandra توی خاطرات فیلم دیدن هم به این نکته اشاره د! http://cafeclassic4.ir/thread-112-post-7362.html#pid7362
ولی فیلم دومـی کـه ازش مـی ترسیدم شب بیست و نـهم بود.
بخصوص اون قسمتش کـه مرجانـه گلچین روبروی آینـه داشت خیـاطی مـی کرد یک دفعه دید پرده کنار رفت... افتاد زمـین و کف از حلقش سر مـی کرد!!
=================
مورد بعدی خفاش شب بود!
البته اون زمان چیز زیـادی ازش نمـی فهمـیدم. فقط یـادمـه دادگاه های محاکمـه اش رو تلویزیون نشون مـیداد...
منم مـی دیدم همـه مـی ترسن جوگیر مـیشدم مـی ترسیدم!!
وگرنـه خیلی سر درون نمـیاوردم از ماجرا!
چند وقت پیش کـه راجع بهش مـی خوندم فهمـیدم کـه اون سلمونی سر کوچه خوابگاه دوران دانشجویی ما برادرشـه!!
یک بانک هم روبروش بود کـه گویـا پول هاش رو توی اون بانک نگه مـی داشته!!
خلاصه تو همچین محیطی ما درس خوندیم!
==============================
آخرین موردی کـه یـادم مـیاد یک ماجرایی بود کـه همـه یواشکی مـی گفتند کـه ما نفهمـیم. البته بالاخره یکی بـه من هم گفت ولی بم سپرد کـه به هیچ نگم. منم واقعا بـه هیچ نگفتم.
اون هم اینکه یک و پسری همدیگه رو خیلی مـی خواستند... خانواده ه گویـا با قرآن استخاره مـی کنند و بد مـیاد...
ولی ه عصبانی مـیشـه و قرآن رو پاره مـی کنـه و مـی ریزه توی دستشویی و ادامـه ماجرا...
و فردا صبح ه تبدیل بـه عقرب مـیشـه. از نیم تنـه...
خداییش چقدر داستان وحشتناکی بود به منظور ما.
یـادمـه یک عکسی هم بود کـه پسر عموم یک لحظه بم نشون داد، ولی چیز خاصی ازش یـادم نیست.
الان هم هرچی سرچ کردم یک عبیشتر پیدا نکردم کـه اونی نیست کـه بچگی دیدم. داستانش هم فرق داره یک کم...
RE: - زبل خان - ۱۳۹۴/۹/۱۶ صبح ۰۷:۰۲(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده:
آخرین موردی کـه یـادم مـیاد یک ماجرایی بود کـه همـه یواشکی مـی گفتند کـه ما نفهمـیم. البته بالاخره یکی بـه من هم گفت ولی بم سپرد کـه به هیچ نگم. منم واقعا بـه هیچ نگفتم.
اون هم اینکه یک و پسری همدیگه رو خیلی مـی خواستند... خانواده ه گویـا با قرآن استخاره مـی کنند و بد مـیاد...
سلام دوست خوبم..
از این دست اخبار کذب و شایعه ساز توی مرددم خیلی رواج پیدا کرده و متاسفانـه به منظور اکثریت هم باور پذیر شده...
چند وقتی هست سایت "گمانـه" درباره چنین مطالبی بـه خوبی و صحت کامل توضیحاتی ارائه مـی کنـه...
درباره این عهم فکر کنم توضیحاتی داده باشن..
این عمربوط بـه مجسمـه ای درون نمایشگاهی درون استرالیـا هست..
ولی سری بـه لینک زیر بزنید و صحفات رو مرور کنید بهتر و دقیق تر پاسخ داده شده..
http://www.gomaneh.com/page/20/
RE: - سروان رنو - ۱۳۹۴/۹/۱۷ صبح ۰۱:۰۰(۱۳۹۴/۹/۱۵ عصر ۰۴:۰۸)هانیبال نوشته شده:
مورد بعدی خفاش شب بود!
البته اون زمان چیز زیـادی ازش نمـی فهمـیدم. فقط یـادمـه دادگاه های محاکمـه اش رو تلویزیون نشون مـیداد...
آره. این مورد خفاش شب خیلی جالب بود. که تا مدت ها زن ها جرات نمـی از خونـه برن بیرون !
کلا اون قدیم ها عمق و بُرد شایعه ها بیشتر بود. حتی برخی شایعات چون تکذیب نمـی شد دیگه بـه عنوان واقعیت پذیرفته مـی شد و هنوز هم درون ذهن برخی از این آدم های قدیمـی هستش . مثل الان نبود کـه با این همـه شبکه خبری اینترنتی و ای , زود گند کار درمـیاد و شایعه لو مـی ره.
اون زمان تکنولوژی مفید copy & paste نبود کـه دقیقا عین خبر را بفرستند . اخبار دهان بـه دهان و بـه رد و بدل مـی شد و به همـین دلیل خودبخود مشمول قانون متعالی ریـاضی یک کلاغ چهل کلاغ مـی گردید. چه بسا مارمولکی درون دیگ آش نذری مـی افتاد که تا عصر تبدیل بـه اژدهای هفت سر مـی شد کـه دو که تا آشپز را هم خورده هست !
و اما بعد ...
دوره ما دوره جنگ بود. اصلا این علاقه بـه جنگ از آن زمان درون ما نـهادینـه شده
یـادم است دبستان بودیم و شایعه ای پخش شده بود کـه یک سگ , درون جبهه خون آدمـیزاد خورده , هار شده و حرکت کرده بـه سمت استان فارس ! خلاصه اینکه که تا یک ماه همـه زن و بچه ها شب زود مـی رفتن خونـه هاشون و هر روز نقل محافل زنانـه این بود کـه سگ رسیده بـه اهواز یـا رسیده بـه نزدیکی های شیراز و ... . همـه هم حسابی ترسیده بودن ....!! بعضی مردها حتی تفنگ سرپر پدربزرگ هاشون رو از انبار بیرون آورده بودن و تمـیز مـی .. !!
آدامس های بـه یـادماندنی - BATMAN - ۱۳۹۴/۹/۱۸ صبح ۰۱:۱۵آدامسهای بـه یـادماندنی
خروس خرسی موزی توت فرنگی --- هر کدوم بسته بندی و طعم خاص خودشون رو داشتند و دارند
شاید همـین حالا وسوسه خ و جویدنش از ذهن آدم بگذره!
بهترین روش به منظور یـادآوری خاطرات گذشته تجربه دوباره اونـهاست حالا اگه دلت هوای آدامسی مثل خروس (گویـا بـه خاطره ها پیوسته) رو کرده باشـه چکار مـیکنی؟!
تبلیغ آدامس خروس نشان (حضور تیم ملی فوتبال درون جام جهانی (1978)
اگه قبلا تجربه جویدنش (حالا هر آدامسی) رو داشته باشی شاید همـین حالا با شنیدن اسمش دوباره مزش رو احساس کنی یـا بسته بندی، شکل و شمایلش رو بخاطر بیـاری
اما خوب لذت جویدن دوبارش چیز دیگه ایـه، هر چند کـه کلا آدامس جویدن رو دوست ندارم
حدس مـی 10 سالی مـیشـه آدامس نجوییدم، از همون بچگی ام عادت بـه قورت آدامس داشتم
_______________________________________________
دهه 60 یـا اوایل 70 بود کـه آدامسهای بزرگ و مستطیل شکلی (تقریبا 10 درون 5 سانت) بـه بازار اومد کـه بسته بندی زیبایی داشت
روی پوشش نایلونی اون تصاویر زیبایی دیده مـیشد از بچه هایی بـه سبک انیمـیشنـهای ژاپنی (موهای بلند / چشمای درشت)
از این مورد تصویر داخل بسته (در ادامـه توضیح مـیدم) که تا چند وقت پیش موجود بود کـه متاسفانـه نتونستم پیداش کنم
ولی شکل ظاهری بسته بندی و عکسها خیلی شبیـه بـه تصاویر شخصیتهای انیمـیشن SAILOR MOON بود، شایدم همـینا باشـه
بعد از خ دلت نمـیخواست بازش کنی اما خوب تقریبا غیر ممکن بود! چون غیر از آدامسی کـه داخل بسته قرار داشت حتما با یـه غافلگیری (سورپرایز) هم روبرو مـیشدی
یـه سرگرمـی جذاب! البته بیشتر به منظور خانمـها جالب بود اما من هم دوست داشتم (بچه ها، چه ، چه پسر از هر چیز قشنگی خوششون مـیاد)
شما حتما لباسهایی کـه شامل بلوز، شلوار، کفش، کلاه مـیشد رو تن شخصیت مـیکردید
به اینصورت بود کـه روی تکه ای مقوا طرح کاملی از کاراکتر چاپ شده بود + برچسب شیشـه ای کـه شامل لباسهای (مواردی کـه قبلا ذکر شد) مورد نظر بود
به عنوان مثال شما حتما بلوز رو روی همون قسمت از بدن کاراکتر مـیچسبوندی و بعد محکم با انگشت یـا خودکار چند بار مـیکشیدی که تا روی کار ثابت شـه (مثل روش کار با کاربن)
این نوع آدامسها بیشتر تو قنادیـها و در یـه دوره محدود فروخته مـیشد کـه بعدها جمع شدن (ممکنـه الانم باشـه، اطلاعی ندارم)
اما آدامس بعدی کـه مـیخوام درون مورد صحبت کنم خیلی معروف شد و اسمش به منظور خیلیی از دوستان آشناست
Love is
آدامس عشق
خلاصه ای از تاریخچه شخصیتها ( و پسر)
تصاویر داخل این آدامسها درون واقع بخشی از یـادداشتهایی هست که بـه صورت نوشته های عاشقانـه بین کیم کازالی (Kim casali) و نامزدش روبرتو (Roberto) آغاز شد و بعد از ازدواجشان هم ادامـه پیدا کرد
به خاطر کمرویی، کیم کاریکاتور هایی را کـه از خودشان مـیکشید بـه همراه متن های کوتاهی کـه زیر آنـها مـینوشت و داخل بالش یـا جیب روبرتو قرار مـیداد
روبرتو هم تمامـی آنـها را نگه مـیداشت، کاریکاتورهای کیم به منظور اولین بار درون سال 1970 درون لوس آنجلس تایمز منتشر شد و به سرعت قلب مـیلیون ها نفر را درون سراسر جهان تسخیر کرد ادامـه
_______________________________________________
به نظر من علت محبوبت این نوع آدامس، ظاهر کودکانـه و دوست داشتنی شخصیتها و داستان های عاشقانـه اونـها بود کـه در قالب تصاویری زیبا، رنگی و معنادار بـه چاپ مـیرسید
طبیعتا نمـیتونستم نسبت بـه این تصاویر رنگی و زیبا بی تفاوت باشم، به منظور همـین خیلی زود از طرفداران آدامس لاویز شدم مثل خیلیـها
عکسها وسوسه کننده بود و از روی کنجکاوی ام کـه شده دلت مـیخواست بدونی تو آدامس بعدی قراره شاهد چه اتفاقی بین شخصیتهای لاویز باشی
گاهی اوقات هم تصاویر تکراری بـه پستت مـیخورد کـه اتفاق جالبی نبود اما خوب مـیتونستی با دوستات یـا و برادر عوضش کنی
دوره راهنمایی بودم کـه شخصیتهای آدامس لاویز، سرگرمـی های معروفی مثل مار و پله، راز جنگل و یـه سری از بازیـهای کامپیوتری اون زمان الهام بخش من بود به منظور ساخت یـه سرگرمـی
برای ساختش بـه وسایل ابتدایی مثل مقوا، مداد رنگی و چسب نیـاز داشتم
ابتدا دو عدد مقوا درون اندازه 30/22 رو انتخاب و طرحی (مسیرها، موانع و دیگر جزئیـات) کـه مد نظرم بود روی کار پیـاده کردم
بعد از رنگ آمـیزی، کار نـهایی روی مقوایی درون اندازه 60/45 قرار گرفت و ثابت شد در اندازه بزرگ
در مراحل بعدی شخصتها رو کشیدم (پشت و رو) و بعد با قیچی دورشون خالی کردم و از قسمت پشت با همون مقوا بهش پایـه زدم
تا بصورت عمودی سر پا بایسته (در واقع مـهره های بازی بودن) + تعدادی درخت و صخره کـه باعث زیباتر شدن و بعد بخشیدن بـه کار مـیشد (در حال حاضر موجود نیستن)
بازی بصورت 2 یـا 3 نفره بود با مـهره های (آدمک) کـه در اختیـار بازیکن قرار مـیگرفت
1/ درون نقش شخصیت اصلی (پسر آدامس لاویز)
2/ درون نقش پسر سرخ پوست
3/ درون نقش پسری روستایی
برای نتیجه و عملکرد بهتر درون بازی تعدادی کارت آبی (هر عدد یک امتیـاز) یک عدد قرمز ( 3 امتیـاز) و یک عدد کارت جایزه هم طراحی کردم
کارتها بعد از بر زدن بین بازیکنـها تقسیم مـیشد و با توجه بـه شانسی کـه داشتی امتیـاز بیشتری بهت مـیرسید
برای شروع، ادامـه و به آخر رسوندن بازی وجود یک عدد تاس هم لازم و ضروری بود
داستان بازی
موجود شرور و اهمریمنی بـه سرزمـین شاهزاده حمله و کیم (معشوقه روبرتو ) رو مـیدزده و در مخفیگاهش (سرداب) زندانی مـیکنـه
روبرتو کـه حالا دلش شکسته و خیلی ام عصبانیـه بـه قصر ملکه مـیره و ازش اجازه مـیگیره که تا برای نجات کیم راهی سفری پر خطر شـه
شاهزاده با پیشنـهاد روبرتو موافقت مـیکنـه اما بهش هشدار مـیده کـه راه درازی درون پیش داری و با موانع و خطرات زیـادی روبرو مـیشی و امکان داره بـه سرنوشت نامزدت (کیم) دچار شی
موانع و خطرات پیش رو
بازیکن درون طول مسیر با 9 غول (روح، جمجمـه، اسکلت آدم خوار، سرداب، موجود چهار دست، جادوگر بدجنس، هیولای برفی، اژده ها، موجود اهریمنی)
+ 5 اتفاق غیر منتظره (طغیـان رودخانـه، پل شکسته، آتش سوزی جنگل، باتلاق، پل مرگ) + 4 تله (مرداب سیـاه) مواجه مـیشـه کـه باید بـه سلامتی از بین اونـها عبور کنـه
دو عدد بطری آب (نسوز کننده) هم بـه چشم مـیخوره کـه این یعنی شانس دوباره ای به منظور بازیکنـها
اگه احیـانا مـهره بازیکن روی موانع و خطرات قرار گرفت با وجود سوختن مـیتونـه بـه راهش ادامـه بده (هر بطری تنـها به منظور عبور از یک مانع)
قوانین بازی
1/ بازیکنی کـه کارت جایزه نصیبش شد مـهره اصلی (روبرتو) به منظور اونـه
2/ قبل از شروع بازی هر نفر تاس مـیندازه و در نـهایت بازیکنی کـه اولین بار شش آورد آغاز کنندست
3/ اگه مـهره بازیکن روی غولها قرار گرفت حتما به اولین خونـه بعد از غول قبلی برگرده
4/ با قرار گرفتن مـهره روی حوادث غیر منتظره بازیکن دوباره برمـیگرده بـه اولین خونـه از مانع قبلی ضمن اینکه یک عدد کارت آبی رنگ هم از دست مـیده
5/ قرار گرفتم مـهره روی تله ها مـیتونـه بـه راهش ادامـه بده اما حتما یک کارت آبی رنگ بعد بده
6/ بازیکنی کـه خیلی بد شانس باشـه و مـهرش روی خونـه ای قرار گرفت کـه جادوگر اونجاست (بعدش یکراست منتهی مـیشـه بـه رودخانـه مرگ) حتما بازی رو از اول شروع کنـه!
7/ مـهره بازیکن که تا زمانی کـه روی خونـه غول آخر قرار نگیره نمـیتونـه بازی رو ادامـه بده (باید تو نوبتش انقدر تاس بندازه که تا عدد مورد نیـاز بیـاد)
این اتفاق خودش شانس بزرگیـه به منظور بازیکن قبلی که تا بتونـه خودش رو بـه نفر بعدی برسونـه
8/ اگه احیـانا کارتهای بازیکن تموم شده بود حتما تو هر نوبت انقدر تاس باندازه که تا 6 بیـاره کـه بتونـه بـه بازیش ادامـه بده (این مورد بـه ندرت پیش مـیاد)
یـه سری قوانین دیگه هم داشت کـه به کل فراموش کردم چی بودن، مواردی ام کـه ذکر شد خیلی فکر کردم خاطرم بیـاد
از کارتها چیزی باقی نمونده، از مـهره هام (آدمکها) همون یـه مورد بود، عکسای لاویز و آدامسای دیگه هم داشتم کـه نتونستم پیداشون کنم (هر موقع درون دسترس بود ختما قرار مـیدم)
تصاویر زیبایی از لاویز
این هم بـه مناسبت نزدیک شدن بـه ایـام کریسمس
در پایـان تبلیغی جالب و قدیمـی از آدامس معروف ریگلی
تاریخچه آدامس های W RIGLEY
درباره یک برند خوشمزه آدامس های معروف ریگلی
کشیدن نقاشی با آدامس
مصرف بالای آدامس درون ایران
[split] گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - جیمز باند - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰سی و چند سال پیش درون چنین روزهایی...
سلام
در جمعی بودیم و از گذشته صحبت مـیکردیم و نسل جوان گاه بی تفاوت و گاه هاج و واج گوش مـیدادند بـه خاطرات دوران دور. ولی شاید زیـاد هم دور نیست...
شاید این بخش مربوط بـه همـین خاطرات باشد...
در آن جمع گفتم...
شماها یـادتون نمـیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یـه فیلم سینمایی مـیذاشت...
در طول پخش برنامـه ها کـه از ساعت 5 شروع مـیشد یـا یـه ربع زودتر... حواسمون بـه این بود کـه ببینیم برنامـه های فردا (جمعه) از چه ساعتی شروع مـیشـه...
بعد روی یک مقوای کرمـی با ماژیک و البته با خط خوش مـینوشتند: برنامـه های فردا از ساعت 14 آغاز مـیشود.
رقم ساعت به منظور ما یک کد بود!
اگر ساعت 15 شروع مـیشد... یعنی برنامـه جمعه چنگی بـه دل نمـیزنـه!
14:30 هم تقریبا همـین وضع بود...
اگر مـینوشت 13:30 یـا 13 بـه به!!... دلمونو صابون مـیزدیم به منظور کارتون جذاب یـا فیلم جذاب...
نوروز هم وقتی از ساعت 10 یـا 11 شروع مـیشد عشق مـیکردیم...
تکرار مکرار هم نداشت... فیلم را حتما حفظ مـیکردی...
یـادش بخیر... یـادتون هست؟
RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:
یـادش بخیر... یـادتون هست؟
بله یـادمونـه. پنج شنبه شب ها فیلم سینمایی مـیداد. غروب های جمعه هم یـه فیلم سینمایی نشون مـیداد کـه معمولاً چنگی بـه دل نمـی زد. خاطره انگیزترین فیلمـی کـه در یکی از اون پنج شنبه شب ها دیدم فیلم هفت سامورایی بود. یـادش بخیر نصف شبی چقدر هیجان زده شدم از دیدن اون فیلم. یـه تلویزیون 14 اینچ سیـاه سفید پارس داشتیم از اون زردها. یک زمانی هم پنج شنبه شبها برنامـه سینمای کمدی پخش مـیشد کـه آقای جمشید گرگین مجریش بود. هر هفته راجع بـه زندگی نامـه یـه کمدین معروف صحبت مـی کرد و یک فیلم کامل ازش نشون مـیداد. باستر کیتون... چارلی چاپلین... جری لوییز... سه کله پوک...
جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیـا و ...
منوچهر آذری همـیشـه سوت بلبلی مـیزد.
RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سناتور - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:
(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:
یـادش بخیر... یـادتون هست؟
جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.
آقای مـهدی بهنام رو اگر درون فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو مـیبینید
RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۴۸(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۰:۳۷)سناتور نوشته شده:
(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:
(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:
یـادش بخیر... یـادتون هست؟
جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم.
آقای مـهدی بهنام رو اگر درون فیس بوک سرچ کنید پروفایلشون رو مـیبینید
خیلی ممنون، من سرچ کردم اما پیداش نکردم. مـیشـه آدرس پروفایلشون رو برام پی ام کنید ؟
RE: [split] گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - سروان رنو - ۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:
شماها یـادتون نمـیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یـه فیلم سینمایی مـیذاشت...
اگر یـادتون باشـه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش مـی شد. بیشترشان هم فیلم های عمـیق و غمگین بودند کـه عصر جمعه را دلگیرتر مـی کرد.
من مدتی هست به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود کـه البته آهنگ اش درون اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد درون کنار ساحل دریـا بـه صورت اسلوموشن مـی دوید. اگری ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.
شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر بـه خاطر آورند:
آهنگ قبل فیلم سینمایی
RE: [split] گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۹/۲۵ صبح ۰۱:۲۷(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده:
من مدتی هست به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود کـه البته آهنگ اش درون اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد درون کنار ساحل دریـا بـه صورت اسلوموشن مـی دوید. اگری ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.
شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر بـه خاطر آورند:
آهنگ قبل فیلم سینمایی
این کلیپ به منظور اولین بار درون عید نوروز یکی از سالهای دور دهه هفتاد پخش شد. اون سال به منظور اولین بار تلویزیون چند فیلم هیجان انگیز و زیبا (برای اون دوران البته!) پخش کرد کـه این کلیپ درون حقیقت از قطعات همون فیلمـها تشکیل شده بود. یکی از فیلمـها رو کـه یـادمـه یک فیلم ژاپنی درون مورد مسابقات اتوموبیل رانی بود کـه با نام "فرمول دو" پخش شد کـه در مورد راننده ای بـه نام ساساکی بود و بخش هایی از این فیلم هم درون اون کلیپ قرار داشت. تکه هایی از فیلم دونده امـیر نادری هم درون این کلیپ قرار داشت.متاسفانـه بقیـه فیلمـها رو بـه یـاد ندارم.
RE: یـادش بـه خیر... - جیمز باند - ۱۳۹۴/۹/۲۵ عصر ۱۲:۳۴سلام دوباره
عجب اشتباهی کردم...
نیمـه شب وسط خواب متوجه اشتباه عجیبم شدم...
من نوشته بودم 10 12 سال پیش!!!! درحالیکه این ماجراها مثلا سال 61 62 63 رخ مـیداد... یعنی سی و چند سال پیش!!!
نمـیدونم بر سر سیستم زمانی من چی پیش اومده بود!!!
RE: گنجینـه نوستالژی ... روزی روزگاری ... گفتمان . .. - زاپاتا - ۱۳۹۴/۹/۲۵ عصر ۱۰:۴۷(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۰۱:۰۷)آلبرت کمپیون نوشته شده:
جمعه ها جنگ هفته هم نشون مـیداد با اجرای آقای مـهدی بهنام کـه یـه خرده خپل بود. نمـی دونم الان کجاست ولی برنامـه جنگ هفته رو خیلی دوست داشتم. تورج نصر بود و منوچهر آذری و جاویدنیـا و ...
همسر آقای بهنام خانم شیرین گلکار بود کـه در برخی از آیتمـهای جنگ هفته با او همبازی بود .شیرین گلکار از سال 59 تا67در 7 فیلم سینمایی سرباز اسلام / مردی کـه زیـاد مـی دانست/طائل / حادثه/طغیـان/بهار درون پاییز و طپش بازی کرد .
RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۰/۴ صبح ۰۴:۰۷من هم بـه سهم خودم فرا رسيدن سال نو ميلادی و ميلاد حضرت مسيح رو تبریک مـیگم
دوستان احتمالا بـه خاطر دارند کـه در ایـام گذشته، هر ساله بـه مناسبت آغاز روزهای سال نو مـیلادی تلویزیون (بخش کودوجوان) که تا مدتها کارتون زیبای سرود کریسمس 1983 رو پخش مـیکرد
چند سالی مـیشـه عادت کردم هر سال و در این ایـام به منظور تجدید خاطرات هم کـه شده این انیمـیشن زیبارو تماشا کنم
آن هم با دوبله زیبا و ماندگار آقای جواد پزشکیـان
توصیـه مـیکنم درون این شبها اگر فرصت کردید حتما بـه تماشای دوباره این انیمشین زیبا بنشینید
Mickeys Christmas Carol 1983
پوسترهای این انیمـیشن بـه قدری جذاب و دوست داشتنی اند کـه گفتم بد نباشـه تعدادی از اونـها رو درون این پست قرار بدم
poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster / poster
از اونجایی کـه بالاخره اسکروچ خسیس درون پایـان ماجرا دست از لجبازی برداشت و سخاوتمند شد
امـیدوارم ثروتش همچنان نامتناهی باشـه (یـه آرزوی کریسمـی به منظور اسکروچ)
____________________________________________
امکان نداره کریسمس باشـه و یـادی نکنم از نسخه های اولیـه (1990 / 1992) تنـها درون خانـه با بازی های ماندگار مک کالکین، کاترین اوهارا، دنیل استرن، جو پشی
با دوبله زیبا و به یـادماندنی خانم رزیتا یـار احمدی
درسته کـه این دو اثر سینمایی (کمدی / خانوادگی) بارها ار تلویزیون و شبکه های مختلف جهانی پخش شدن اما تماشای دوباره این اونـها هنوز برام جذابه و تازگی داره
ضمن اینکه تماشای چنین آثاری اون هم درون ایـام کریسمس مـیتونـه تداعی کننده یک سنت خاص به منظور این روزها باشـه
در انتها یک عیـادگاری از کاترین اوهارا / کریسمس 2004
_____________________________________________
Christmas Tree animated
RE: یـادش بـه خیر... - جیمز باند - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹سلام
یـه یـادش بخیر جدید یـادم اومد...شاید جالب باشـه... شاید
قدیم ندیما کـه سه که تا امتحان ثلث داشتیم یـادتونـه که...
بهترین حالت این بود کـه امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نـهایتا ساعت ده کارت تمام مـیشد... و مـهمترین قسمت این بود کـه وقتی آخرین امتحان را مـیدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی مـیداد جلوی اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!
دنیـایی بود داشتیم!!
تصویر از اینترنت یـافت شده
(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۱:۴۵)سروان رنو نوشته شده:
(۱۳۹۴/۹/۲۴ عصر ۱۲:۵۰)جیمز باند نوشته شده:
شماها یـادتون نمـیاد اما پنجشنبه ها شب کانال یک یـه فیلم سینمایی مـیذاشت...
اگر یـادتون باشـه عصر جمعه ها هم گل سرسبد فیلم های تلویزیون پخش مـی شد. بیشترشان هم فیلم های عمـیق و غمگین بودند کـه عصر جمعه را دلگیرتر مـی کرد.
من مدتی هست به دنبال اون کلیپ قبل از آغاز فیلم هستم. یک تیزر جالب بود کـه البته آهنگ اش درون اینترنت هست اما هنوز نتونستم کلیپ تصویری اش رو پیدا کنم. آخر کلیپ , یک مرد درون کنار ساحل دریـا بـه صورت اسلوموشن مـی دوید. اگری ردی از این آنونس پیدا کرد لطفا حبر بدهد.
شاید اگر دوستان آهنگ اش رو بشنوند بهتر بـه خاطر آورند:
آهنگ قبل فیلم سینمایی
با درود بـه سروان رنوی عزیز
آهنگ را همـین حالا دانلود کردم. این آهنگ از آهنگساز پل موریـه است. کـه خیلی آهنگهای بی کلام داره. و حتما حتما شنیدید.
Paul Mauriat
RE: یـادش بـه خیر... - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۵۸(۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۶:۰۹)جیمز باند نوشته شده:
سلام
یـه یـادش بخیر جدید یـادم اومد...شاید جالب باشـه... شاید
قدیم ندیما کـه سه که تا امتحان ثلث داشتیم یـادتونـه که...
بهترین حالت این بود کـه امتحان ثلث دوم بیفته ساعت 8 صبح... چرا؟ چون نـهایتا ساعت ده کارت تمام مـیشد... و مـهمترین قسمت این بود کـه وقتی آخرین امتحان را مـیدادی... چند ساعت بیشتر از اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن تعطیلات نوروزی داشتی!! چه کیفی مـیداد جلوی اونایی کـه ساعت 2 امتحان داشتن بازی کنی!!!!
دنیـایی بود داشتیم!!
تصویر از اینترنت یـافت شده
جیمز باند جان ما رو بـه دوران کودکی بردی هرچند چیز زیـادی از دوران ابتدایی بـه یـاد ندارم بـه جز سر صف ایستادن و قرآن و دعا و سرود خوندن و پس گردنی خوردن. ولی بهترین خاطرات مدرسه ، همون تموم شدنش بود! بعد از ثلث دوم عید شروع مـیشد و بعد از ثلث سوم سه ماه تعطیلی تابستون. فقط ثلث اول مزخرف بود چون بعدش تعطیلی نداشتیم و دوباره حتما به سر کلاس بر مـی گشتیم.
این هم کارنامـه ی کلاس پنجم من . فقط موندم نمره انضباط رو چطور اونقدر دقیق محاسبه مـی د:
RE: یـادش بـه خیر... - خانم لمپرت - ۱۳۹۴/۱۰/۶ عصر ۰۹:۳۴سلام
بازهم اینجا از ارسالات جنابان جیمز باند و اسکورپان سپاسگزارم. جناب اسکورپان لطفا سر فرصت اگر کارنامـه پدر شریفتان را از ایشان گرفتید به منظور ما هم بگذارید که تا مقایسه کنیم.
اما بررسی کمـی و کیفی کارنامـه پدری!:
اولا کـه پدرم درون یک شـهرستان کوچک درون آذربایجان غربی تحصیلاتش رو تموم کرد.
این کارنامـه درون قطع A3 و دو رو هست. ظاهرابسیـار مدرک ارزشمندی بوده چون تمبر داره و وره (البته از اول دبستان همـه کارنامـه هاشون این شکلیـه)، مقواش از جنس پوشـه ای مرغوبه و مدرسه صادر کننده (شاهپور) تاریخ تاسیسش 1313 است. آدم یک جورایی بـه وطنش کـه از آن تاریخ یعنی 81 سال قبل چنین ارزشی بـه تحصیل داده مـیشد و مدرسه ای درون یک شـهر کوچک دایر بود، مـی باله و افتخار مـی کنـه.
دوم به منظور حفظ آبروی پدر بـه جهت این نمرات درخشان برخی اطلاعات و مشخصات رو کردم.ببخشید
سوم با وجود این ریز نمرات درخشان، پدر رتبه سوم کلاس بوده! این نشون مـیده تحصیل و نمره چقدر درون اون زمان باارزش و واقعی بوده..
چهارم رضایتی هست که از پدربزرگ مرحومم گرفتند و چون پدربزرگ سواد نداشته اثر انگشت هم به منظور تایید گذاشته! علاوه بر اهمـیتی کـه مسئولان مدرسه به منظور توجه والدین بـه نمرات فرزندان قائل بودند، متن رضایته کـه احترام متقابل پدر بـه فرزند ( فرزند گرامـی)رو نشون مـی ده و این بسیـار دوست داشتنیـه.
دوستان اگر نکات آموزشی-اخلاقی اکتشافی دیگری متوجه مـی شوند لطفا بفرمایند.
احتمالا این جا من جای پدرم حتما بگم : یـادش بخیر...
RE: یـادش بـه خیر... - آلبرت کمپیون - ۱۳۹۴/۱۰/۷ صبح ۱۲:۱۰این کارنامـه ترم 1 و 2 سال اول دبیرستانمـه. مربوط بـه 20 سال پیشـه. کاغذاش پوسیده.
نمره ها رو پر رنگ کردم چون خیلی کمرنگ شده بود و بسختی دیده مـیشد.
اون موقع تازه نظام جدید درون اومده بود. شاگرد اول شدم و تقدیرنامـه و جایزه گرفتم.
اینم جایزه م بود، کـه هنوز نگه داشتم.
RE: یـادش بـه خیر... - Papillon - ۱۳۹۴/۱۰/۷ عصر ۱۰:۱۴با سلام خدمت همـه دوستان گرامـی و تشکر بخاطر خلاقیت و نوآوری هاشون .
قدیمـی ترین کارنامـه ای کـه من دارم مربوط هست بـه کلاس پنجم دبستان . البته از نظر دوستان شاید زیـاد قدیمـی نباشـه اما به منظور من خیلی خیلی قدیمـیه . امروز کـه پیداش کردم بـه یـاد اون دوران افتادم . دبستان خیلی قدیمـی بود کـه دو که تا ساختمان آموزشی داشت یکی بعد از انقلاب ساخته شده بود و دیگری قبل از انقلاب . اسمش درون طول انقلاب تغییر نکرده بود . شیفت صبح پسرانـه و شیفت ظهر انـه البته هفته ای تغییر مـیکرد . حیـاطش دور که تا دور پر بود از 5 ردیف درخت کاج کـه سال 1347 کاشته شده بود و زمستان ها کـه برف مـی بارید منظره ای خیلی زیبا و بیـاد ماندنی داشت .
سال 87 ساختمان تخریب شد ، مدرسه ای جدید و بی روح بـه جای ساختمان قدیمـی و خاطره انگیز ساخته شد و اسمش هم بـه نام یکی از شـهدا ی شـهر تغییر پیدا کرد .
RE: یـادش بـه خیر... - حمـید هامون - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۴:۰۴اسطوره ی کارتونی
عجب شروعی! عجب معرفی ای! چیزی را کـه از یک فیلم وسترن انتظار داری، درون یک انیمـیشن مـی بینی.
قهرمان، سایـه وار وارد مـی شود.به تماشای مسابقه ی فوتبالی مـی ایستد کـه در یک طرف آن، دروازه بان مدعی شماره ی یکی بین گلرها قرار دارد.این دروازه بان چهارگل از تیم حریف دریـافت مـی کند.تازه وارد با طعنـه مـی گوید: دروازه بان شماره ی یک ، مسخره ی همـه شده! تماشاگران نگاهش مـی کنند.دیگر چیزی نمـی گوید.راهش را مـی کشد و در غروب خیـابان مـی رود.دقیقا مثل یک کابوی تنـها.هنوز شناخته نمـی شود.
روزبعد، بـه تماشای بازی دیگری مـی رود.بازی ای کـه یکی از تیمـهای مدعی قهرمانی با ستاره اش بـه زمـین سفتی خورده اند.کاپیتان تیم خسته و مریض احوال است.تیم که تا آخرین دقیقه ی بازی 1-1 مساوی کرده.در این دقیقه داور ضربه ی پنالتی بـه نفع تیم مقابل اعلام مـی کند.تیم مدعی درون آستانـه ی باخت و محروم شدن از بازی فینال قرار مـی گیرد.چون ابتدای بازی هم از نقطه ی پنالتی گل خورده.بازیکنان تیم رقیب خوشحال و مطمئن بـه پیروزی کـه ناگهان ...
قهرمان وارد مـی شود : صبرکنین، دروازه بان حتما تعویض شـه. (در حال رد شدن از کنار کاپیتان) : کاپیتان برو جلو.توپو کـه گرفتم مـی فرستم برات.ضربه ی پنالتی را بهترین بازیکن تیم حریف مـی زند .به یکی از سخت ترین زوایـای دروازه.اما قهرمان دست او را خوانده.به همان سمت شیرجه رفته و پنالتی را مـهار مـیکند.کن واکاشی مازو بـه وعده اش عمل مـی کند و توپ را به منظور کاکه رو ارسال مـی کند.کاکه رو دروازه را باز مـی کند و تیم بـه فینال مـی رود.سوباسا قهرمان کارتون محو تماشاست...
به معرفی قهرمان عنایت داشتید؟ واکاشی مازو ( نـه زوما.یکی از ایرادات فراوان ترجمـه ی دوبله ای کارتون فوتبالیستها).اگر هنوز هنرنمایی های مازو را بـه خاطر نیـاوردید، شروع بازی فینال که تا زمان اولین گل تیم شاهین را مجددا درذهنتان مرور کنید.واکاشی تسخیر ناپذیر است.حتی بعد از آن گل تحمـیلی زوری، که تا آخرین دقیقه ی بازی، دروازه اش باز نمـی شود.
اما انیمـیشن ساز و فیلمنامـه نویس چکار کنند؟ سوباسا قهرمان داستان است. امکان مغلوب شدن ندارد. راهش چیست؟ قربانی سایر قهرمانـها.مثل جون مـیزوگی، کاکه رو یوگا، حتی تارو و واکی بایـاشی و ابر قهرمان اخیر کـه دل بسیـاری از مخاطبان تلویزیونی را است.کاش سازندگان بـه همان دو گل بسنده مـی د. اما سوباسا چهارگل مـی زند.کارگردان معرفی قهرمان را مثل آب خوردن فدای قهرمان اصلی داستان مـی کند. و باز هم کاش بـه این هم راضی مـی شد.اما مازو درون برابر واکی هم حتما قافیـه را ببازد.برای اینکه شاهین سه بار قهرمان شود، حتما توهو و کاکه رو و واکاشی جلوی کیزوکی هم کم بیـاورند و ابر قهرمان ما از او هم گل بخورد! نابود قهرمان درون این حد درون جایی دیده بودید؟ (هنوز حتما شوت چرخشی و ببری را هم تجربه کند!!!)
... با همـه ی اینـها، واکاشی مازوی که تا قبل از وقت اضافی بازی فینال، محبوبترین شخصیت انیمـیشن فوتبالیستها به منظور من ماند کـه ماند، هنوز بعد از چند بار تکرار کارتون، ما بـه عشق اون معرفی معرکه و آن صحنـه های فوق العاده، فوتبالیستها را تماشا مـی کنیم و در خلوت خودمان با واکاشی مازوی نازنینش حال مـی کنیم.قهرمان فوتبالیستها به منظور من مازوست کـه یـادش را که تا به حال با خودش آورده نـه دیگر...
با احترام : حمـید هامون
یـا حق...
برای BATMAN و هانیبال عشق فوتبال و دوستدار کن واکاشی مازو ...
Re: یـادش بـه خیر... - Schindler - ۱۳۹۴/۱۰/۱۶ عصر ۰۵:۴۰دیدن این کارنامـه ها خاطره ای تصویری را برایم زنده مـیکند. لحظات تحویل کارنامـه ها توسط آقا معلم و استرس و هیجان خواندن نمره ها به منظور دیگران و ...
اما آن خاطره تصویری چیزی مانند این است:
آقا معلم یکی یکی اسم بچه ها را مـیخواند و کارنامـه ها را تحویل مـیدهد و مجید دل توی دلش نیست که تا اینکه:
بیست!!!! ورزش بیست!!!!!!
چند لحظه بعد:
ریـاضی هفت! علوم تجربی 8.5! حرفه و فن....
RE: یـادش بـه خیر... - جروشا - ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷داشتم تاپیک اتومبیلهای کلاسیک رو نگاه مـیکردم و یـه سوژه بـه ذهنم رسید سرچ کردم تو نت و همراه عکسای مربوط بـه سوژه ام ، این تصویرهای خوشگل از شرلی تمپل دوست داشتنی رو یـافتم:
بعدش یـادم اومد منم کوچولو کـه بودم عشقم این بود کـه تو پارک یـا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیـهایی بشم کهسکه مـینداختیم درجا تکون مـیخورد و آهنگ مـیزد. چه صفایی داشت مـینشستی رو صندلی راننده اون فرمون الکی رو مـیچرخوندی و هی با آهنگ تکون تکون مـیخوردی انگار تویـه دست انداز موزیکال هستی :) وقتی حرکت ماشین یواش مـیشد التماسهای من بـه بزرگترا به منظور انداختن یک سکه دیگه و ادامـه ماجرای شیرین دست انداز موزیکال...
البته این ماشینا انواع گوناگون داشت بدترینش اونایی بودن کـه باید سوار یـه جونور مـیشدیم -دانل داک یـا اسب و الاغ یـا ازهمـه وحشتناکتر دلقک، پشتش لیز بود هرآن ممکن بود با لرزشـهاش سر بخوریم بیفتیم.
دردرجه دوم اتوموبیل و قطار و کشتی بودن کـه خوب آدماحساس امنیت بیشتری مـیکرد!
اما ازهمـه باحالترش هلیکوپتر و هواپیما بودن کـه معمولا تو ارتفاع بالاتری هم نسبت بـه بقیـه این دستگاههای تکان دهنده سکه ای (اسمشون همـینـه) نصب مـیشدن. آخ کـه وقتیمـینشستی خلبانی بودی درون اوج آسمونـها...زیبا- جادار- مطمئن- موزیکال و خلاصه همـه چی تموم.
یـادش بخیر ما دلمون بـه چی خوش بود نسلهای بعد ما دیگه اصلا این «اسباب بازی های تکان دهنده سکه ای» رو تحویل نمـیگرفتن وقتی زیرپای خودشون یک مـینی اتوموبیل بود کـه نـه تکون دهنده بود نـه سکه ای...
اما الان دیگهی این مـینی های شارژی یـا بنزینی رو هم تحویل نمـیگیره. بچه های این دور و زمونـه حس روندن هرچی کـه بخوان از ماشین و قطار بگیر که تا موشک و بشقاب پرنده، مـیتونن با نشستن رو یک صندلی یـا حتی بـه سر گذاشتن یک کلاه سیمولاتور درون چهار و پنج و شش و هفت بعد! تجربه کنند.
اما واقعا قد بچگی های من روی «اسباب بازی تکان دهنده سکه ای» اینا همون قد کیف مـی کنند؟! اون هیجانی کـه وقتی پشت دانل داک مـینشستم از ترس افتادن مثل چسب بغلش مـیکردم یـا اون غروری کـه تو هواپیما موقع خلبانی بهم دست مـیداد! لذت دیدن اینکه بزرگترا اسکناس درشت رو خورد که تا سکه ها یکی بعد از دیگری بره تو دستگاه و دست انداز موزیکال حالا حالاها ادامـه پیدا کنـه...
جالبیش اینـه عین همـین حرفا رو ام بهم مـیزنـه وقتی گاهی با دیدن چرخ و فلکهای سر بـه فلک کشیده، از چرخ و فلکی کوچه گرد پیر و پرطرفدار مـیگه ... باشـه جان محض خاطر شما و همسن و سالاتون اونم یـادش بخیر :)
RE: یـادش بـه خیر... - کنتس پا - ۱۳۹۴/۱۱/۶ صبح ۱۲:۳۲(۱۳۹۴/۱۰/۲۸ صبح ۰۲:۱۷)جروشا نوشته شده:
بعدش یـادم اومد منم کوچولو کـه بودم عشقم این بود کـه تو پارک یـا پاساژها سوار اون ماشین اسباب بازیـهایی بشم کهسکه مـینداختیم درجا تکون مـیخورد و آهنگ مـیزد.
پست جروشای عزیز من رو بـه یـاد یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی ام انداخت. چقدر اون ماشین های سکه ای دوست داشتنی بود. کنار پارکی کـه هفته ای چند بار مـیرفتم، فیل طلایی رنگی بود کـه من هر دفعه دو بار، یکی درون راه رفت و یک بار هم درون راه برگشت، سوارش مـی شدم. اونقدر بهش وابسته شده بودم کـه وقتی مـی دیدم دیگران هم سوارش مـیشن واقعا حسودیم مـی شد. یک شعر هم درون وصفش! گفته بودم کـه با مصرع "فیل طلایی، چه باصفایی" شروع مـی شد و الان هر چی فکر مـی کنم ادامـه اش رو یـادم نمـیاد. دوستی من با فیل طلایی گاهی اوقات من رو بـه یـاد سریـال "اسب سیـاه" و رابطهٔ الک با اسبش "مشکی" مـی انداخت.
الک و مشکی درون سریـال اسب سیـاه
اما اولین دفعه ای کـه ٔ کوچولوم رو سوار یکی از همـین ماشین های سکه ای کردم و بعد از نگاهِ بزرگترها احساس کردم خودم نمـیتونم سوارش بشم، متوجه شدم دوران کودکی رو پشت سر گذاشتم و وارد مرحلهٔ جدیدی از زندگیم بـه نام نوجوانی شدم
فیل طلایی شبیـه این بود اما با رنگ طلایی!
پ.ن: چند سال قبل وقتی از جلوی مغازه ای کـه کنار پارک بود و فیل طلایی جلوش نصب شده بود گذشتم، دلم حسابی گرفت. فیل طلایی رو از جلو مغازه برداشته و در گوشـه ای رها کرده بودند...
یـادش بخیر خان بابا - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۱/۲۲ صبح ۰۱:۵۴به بهانـه پخش مجدد مجموعه تلویزیونی یـاداشتهای کودکی 1380
یـادش بخیر خان بابا جون شب مـیومد رو پشت بوم
نگاه بـه آسمون مـیکرد یـه ستاره رو نشون مـیکرد
به یـاد دو هنرمند بزرگ و با اخلاق سینما و تلویزیون حمـیده خیرآبادی / احمد قدکچیـان
سال تولید مجموعه رو کـه دیدم کمـی متعجب شدم، حقیقتش فکر نمـیکردم بـه این زودی سیزده چهارده سال بگذره
حدسم این بود، اولین بار سال 87 تماشا کرده باشم، ولی خوب ثانیـه ها و دقایق بدون اینکه متوجهشون باشیم بـه سرعت سپری مـیشن و توجهی بـه افکار ما ندارن
یـادداشتهای کودکی یـا خان بابا آخرین کار تلویزیونی زنده یـاد احمد قدکچیـان درون آغاز دهه نـهم زندگیش بود
همـینطور آخرین کار بـه یـادماندنی زنده یـاد نادره خیرآبادی درون تلویزیون و حضورش درون یک سریـال خوب بـه حساب مـیاد
سریـال خان بابا توانست به منظور لحظاتی مخاطب رو با احساسات خودش همراه کنـه
گاه لحظه های خوشی رو براش رقم مـیزد
گاهی هم مخاطب با نگرانیـهاش همراه مـیشد
روحشان شاد، یـادشان گرامـی
خانـه تکانی شب عید ! - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ صبح ۰۳:۳۷خونـه ت شب عید !
خوشمون بیـاد یـا نـه، خونـه ت از اون دسته کارهاست کـه تمام اعضای خانواده از بزرگ که تا کوچیک بـه نوعی درگیرش مـیشن
یـه کار طاقت فرسا و البته پسندیده کـه معمولا خانم خونـه بدون هیچ گله و شکایت و چشم داشتی بـه خوبی از عهدش بر مـیاد
خلاصش اینکه طبق یـه سنت قدیمـی همـه خونـه از بالا که تا پایین حتما تمـیز، شسته و گرد گیری بشـه که تا همـه چیز برق بیـافته !
حتما با خودتون مـیگید فکر بهش هم آدم رو کلافه مـیکنـه، آره واقعا ! اما خوب همش کـه این نیست، این قضیـه یـه طرف خوب هم داره
درست حدس زدید، بعد سر گذاشتن روزها یـا هفته ها کار مداوم بعدش کـه نگاهی بندازید بـه دور و اطراف خودتون تازه مـیفهمـید کـه ارزشش رو داشته !
مـا خاطرات را مـی سازیم، خاطرات ما را ویران مـی کنند !
خونـه ت همراش یـه قشنگی هم داره ؟ اینکه، مـیتونـه بـه نوعی خاطرات روزها و سالهای گذشته رو هم براتون مرور کنـه
اون هم درست وقتی کـه در حال جا بـه جا وسایل شخصیتون هستید، شاید بهترین اتفاق (حس نوستالژی) درون حین خونـه ت همـین مورد باشـه !
نگهداری اشیـاء و لوازم شخصی کـه مربوط بـه گذشته هاست و ازشون خاطره خوشی داری، یـه حسن بزرگی داره !
اینکه، درون آینده با نگاه و لمسش این احساس رو پیدا مـیکنی کـه انگار بخشی از گذشته دائم همراهت بوده و با خودت آوردیش بـه زمان حال
Tshirt jpg
این بلوز (تی شرت آستین دار) رو اسفند سال 72 دقیقا 22 سال قبل به منظور لباس عیدم گرفتیم، مـیشـه دور و بر سالهایی کـه برنامـه های طنز مـهران مدیری حسابی گل کرده بود
اون جامدادی هم کـه بخشی از لوازم تحریر (نوشت افزار) دوران دبستان و راهنمایی بچه ها بـه حساب مـیاد شـهریور سال 70 گرفتم
از خاطرات دوران مدرسه اون قسمتش (خرید لوازم تحریر) دوست داشتم
در پایـان دو کلیپ تماشایی از مجموعه طنز سال خوش 1373 (به یـاد نوروز آن سالها)
نون بیـار کباب ببر !
sale khosh mp4
یـادم تو را فراموش !
Sale khosh mp4
چهار شنبه سوری - BATMAN - ۱۳۹۴/۱۲/۲۵ عصر ۰۹:۱۳Chaharshanbe Suri
دارت! یـه مسابقه ورزشی ساده و مفرح کـه دقت و مـهارت بازیکن بالا مـیبره و براحتی و در هر مکانی قابل انجامـه
اجراء دارت از چهار تکه تشکیل شده + تخته دارت کـه روی اون خونـه ها و شماره های خاصی طراحی شدن
اما؟ قدیما دارت یـه کارایی دیگه هم داشت اون هم درست تو آخرین چهارشنبه سال !
جالبه! یـه وسیله مفرح ورزشی کـه براحتی تبدیل مـیشـه بـه یک وسیله انفجاری و البته ابتدایی و به نوعی خطرناک !
شاید دلتون بخواد بدونید این ابتکار جالب اولین بار توسط چهی عملی شد، من هم بدم نمـیاد پاسخش رو بدونم اما بعید بـه نظر مـیرسه این سوال جوابی داشته باشـه
روش ساخت این وسیله انفجاری خیلی آسونـه، درون ابتدا کافیـه قسمت لوله فلزی رو سر و ته کنید و بعد قسمت نوک تیز رو چند ثانیـه ای روی آتیش داغ کنید
بعدش سریع فرو کنید بـه داخل استوانـه پلاستیکی که تا سر جاس ثابت شـه، درون مرحله بعد تکه ای کش رو مـیبندید بـه یک عدد پیچ (سایزش مناسب با دهانـه لوله فلزی باشـه)
سر دیگه کش رو هم مـیبندید بـه استوانـه یـا همون بدنـه دارت، تمام! (به همـین آسونی)
تصویرش را ببینید
برای تهیـه ماده انفجاری یـا مـهمات حتما سر چند عدد کبریت (گوگرد) رو خالی کنید بـه داخل دهانـه فلزی و دست آخر هم پیچ رو بـه آرومـی داخل لوله قرار مـیگیره
حالا وقته آزمایشـه! با احتیـاط دارت رو مستقیم بـه سمت بالا پرت مـیکنید و منتظر انفجار مـیمونید، دیگه از اینجا بـه بعد بـه شانستون مربوط مـیشـه
اگه همـه مراحل بـه درستی انجام داده باشید طبیعتا حتما نتیجه بده و صدای انفجار دلنشینی! بـه گوشتون برسه
دهه 60 بارها از این وسیله انفجاری درست مـیکردیم و دارتم همـیشـه قرمز رنگ بود
خیلی وقتا سر لوله رو کاملا با گوگرد پر مـیکردم (اندازه استاندارد یک سوم بود) و طبیعتا حتما صدای مـهیب تری تولید مـیشد
همـینطور هم بود ! حالا یـه وقتا قدرت انفجارش بـه قدری بالا بود کـه لوله فلزی ترک مـیخورد یـا مـیشکست و متلاشی مـیشد !
یـه روش دیگه این بود کـه لوله فلزی دارت رو (به اضافه کش و پیچ) رو نصبش مـیکردی رو یـه تخته چوبی که تا محکم سر جاش قرار بگیره
بعد از ریختن گوگرد داخل دهانـه لوله و گذاشتن پیچ روی اون، تخته چوبی رو خیلی سریع و محکم مـیکوبیدی بـه زمـین
یـا دیوار که تا صدای انفجار ایجاد شـه کـه البته روش خطرناکی بود و جالب هم بـه نظر نمـیرسید ضمن اینکه فاقد جذابتی بود کـه دارت با خودش داشت
از دارت کـه بگذریم، فشفشـه بازی هم خیلی طرفدار داشت، از همـین فشفشـه هایی کـه برای جشن تولدها استفاده مـیشـه
اما هیچوقت یـه دونـه فشفشـه راضیم نمـیکرد به منظور همـین 10 یـا 20 عدد رو بـه هم مـیبستم
بعدش همرو با هم روشن مـیکردم و به آخراش کـه مـیرسید پرتش مـیکردیم بـه سمت آسمون
گاهی پیش مـیومد کـه به درختی جایی گیر کنـه و همـین باعث نگرانی مـیشد ولی خوشبختانـه اتفاق خاصی نمـیافتاد !
یکی دیگه از تفریحات چهارشنبه سوری ترقه های دست ساز (اکلیل سرنج) بود و قرار شیشـه آمپول داخل آتیش بود
(اون وقتا خبراش بـه گوشمون مـیخورد کـه عده ای پیک نیک رو هم داخل آتیش قرار مـیدن !!!)
خوشبختانـه علاقه ای بـه اینـها نداشتم و خیلی سمتشون نمـیرفتم، بیشتر تو دست بچه های محل دیده بودم
بعد از اتمام دوران کودکی طبیعتا دیگه سراغ وسایل محترقه نرفتم حتی کمتر خطرترینش، چون برام جذابیتی نداشت و یـه دوره ای داشت کـه به آخر رسید
آخرین موردی کـه به عنوان حسن ختام مراسم شب چهار شنبه البته توسط بزرگترها و جوانـهای محل انجام مـیشد
گردوندن اسپنددون یـا با آتش بود، بـه اینصورت کـه چند تکه ذغال رو داخل اسپند دون مـیرختن
بعد از اینکه ذغالها حسابی سرخ مـیشدن اکسید سرب یـا آلومـینیوم بهش اضافه مـیشد و در پایـان بـه حالتهای مختلف مـیچرخوندنش
اگه همـین امشب گذرتون بـه خیـابونـها و پارکها بیـافته احتمالا با این موارد روبرو بشید، الیته غیر از مورد اول (دارت) کـه دیگه فکر نمـیکنم الانی سراغی ازش بگیره !
بنابراین مـیشـه بگیم یـادش بخیر
واقعا چه اتفاقی تلخ تر ازین کـه در روزهای پایـانی سال و با نزدیک شدن بـه ایـام نوروز روزگار خودت و اطرافیـان رو سیـاه و کام همـه رو تلخ کنی ؟!
آخریش همـین 19 یـا 20 اسفند 94 اتفاق افتاد کـه متاسفانـه حادثه تلخی رقم خورد ! (انفجار بمب دست ساز درون اسلامشـهر)
به نظرتون عجیب نیست کـه چهارشنبه هر سال حتما شاهد حوادث اینچنینی باشیم ؟!
تنـها دلیل قانع کننده مـیتونـه این باشـه کـه بعضیـا زندگی خودشون و دیگران رو بـه شوخی گرفتن !
از مباحث ناراحت کننده بگذریم_________________
امـیدوارم امشب چهارشنبه سوری بـه یـادماندنی براتون باشـه
یـادتون نره از رو آتیش هم بپرید !
نمایی از جشن سنتی چهار شنبه آخر سال
مراسم چهار شنبه سوری درون کاخ نیـاوران قبل از انقلاب
RE: یـادش بـه خیر قلک من :) - جروشا - ۱۳۹۵/۱/۵ صبح ۰۱:۱۴الان کـه بازار عیدی و عیدی گرفتن گرمـه یـاد قدیما افتادم، سکه های براق و قلک های گلی و جیلینگ جیلینگ صدای خوش افتادن سکه ها توی شکم برآمده قلک. چه لذتی داشت هم انداختن پول ازشکاف قلک بـه داخل اون و هم شنیدن اون صدای جیلینگ سقوط سکه درون کف کوزه :)
به یـادموندنی ترین قلکی کـه داشتم یـه قلک خوکی سرامـیکی صورتی رنگ بود چیزی شبیـه این :
من قلکم رو خیلی دوسش داشتم و حتی وقتی پر پول شده بود دلم نمـیومد بشکنمش! واس همـین هروقت «پول لازم» بودم سرو تهش مـیکردم و اونقد تکونش مـیدادم که تا سکه ها ازاون شکاف بیرون بزنند و من با لذت بـه مـیزان لازم استخراج کنم :) البته برعمن داداشم حتی وقتی قلکش که تا نصفه پر هم نشده بود حتی اگه بـه اون پول نیـازم نداشت با لذت هرچه تمامتر مـیشکوندش! :(
حالا جالبیش اینـه کـه وقتی رفتم تو گوگل عیـه قلک خوکی پیدا کنم دیدم اصلا قلک بـه انگلیسی مـیشـه piggy bank بعدش فکر کردم چرا به منظور خارجیـا اسم قلک شده «بانک خوکی»؟! و باز تو گوگل سرچ کردم و خلاصه اش اینـه که:
تاریخچه استفاده از قلک یـا بـه اصطلاح خارجیـا بانک خوکی به منظور پس انداز پول بـه حدود ششصد سال قبل برمـیگرده، یعنی زمانی کـه حتی بانک ها هم ازشون خبری نبود و اونموقع مردم پولهاشون رو درون خونـه ذخیره مـی، البته زیر تشک یـا توی بالشتشون مخفی نمـی بلکه هر عضوی از خانواده هر سکه ای رو کـه روزانـه کاسبی مـیکرد مـینداخت داخل یک کوزه از جنس خاک رس کـه معمولا هم جاش تو آشپزخونـه بود. درون قرون وسطی استفاده از فلزات درون وسایل خونـه مقرون بصرفه نبود چون فلزات کمـیاب و گرون قیمت بودن، بهمـین خاطر کوزه ها و ظروف آشپزخونـه از گل رس زرد رنگ و ارزون قیمتی موسوم بـه pygg ساخته مـیشدن.
در طول 300-200 سال بعد زبان انگلیسی دستخوش تحولاتی مـیشـه و تلفظ حرف y درون کلمـه pygg از صدای u بـه i تغییر مـیکنـه و با کلمـه pig بمعنی خوک همصدا مـیشـه و اروپاییـها کم کم قلکهای کوزه ای رو یـادشون مـیره و مـیان از قرن نوزده شروع بـه ساخت قلکهایی عموما بشکل خوک مـیکنند و اینجوری piggy bank ها بوجود مـیان کـه هم مورد علاقه بچه ها و بزرگترها واقع مـیشن و هم چون زود پر و شکسته مـیشن تولیدشون مقرون بصرفه تر و پر سودتره :)
من فکر مـیکنم همـه شما عزیزان با این قلک های کوزه ای خاطره دارید شکل نوستالژیک زیبایی دیدم کـه اونو حسن ختام پست قلکی ام تقدیم مـیکنم : قلک دلتون پر سکه های زرین مـهر و عشق و شادی...
امروز 12 اردیبهشت ماه مصادف بود با بزرگداشت روز معلم در ایران
قدیما، البته خیلی قبل کـه نـه، مثلا دهه 60 / 70 روز معلم به منظور بچه های دبستانی و راهنمایی زمان خاص و ویژه ای بود
از یک هفته یـا چند روز قبل بـه این فکر بودن کـه یـه هدیـه مناسب به منظور این روز تهیـه و به آموزگارشون تقدیم کنن
شب قبل به منظور نوبت صبح و فردای اون روز به منظور نوبت بعد از ظهر حس و حال خیلی خوب و جالبی داشت
بچه ها کـه راهی مدرسه مـیشدن مـیتونستی تو دستاشون شاخه گل یـا دسته گل و هدیـه های مختلفی رو ببینی
به مدرسه کـه مـیرسیدی تو حیـاطش صحبت از همـین اتفاق بود بعضیـاهم هدیـه های خودشون رو بـه همدیگه نشون مـیدادن
زنگ کـه مـیخورد از بین شاگردا معمولای کـه دست خط بهتری داشت روی تخته پیـام تبریک مـینوشت
یـه سری از بچه هام کـه خوش ذوق بودن داخل تخم مرغ طبیعی یـا پلاستیکی رو از کاغذهای رنگی پر مـی که تا به محض ورود معلم غافلگیرش کنن !
معلم هم کـه ریخت و لباسش حسابی بهم ریخته بود بـه احترام این حرفی نمـیزد و سعی مـیکرد هر چه زودتر سر و وضعش رو مرتب کنـه
خلاصه چند دقیقه ای بعد از ورود خانم یـا آقای معلم بچه ها هدیـه های خودشون رو یکی یکی تقدیم مـی
خیلی از معلمـها عادت داشتن هدیـه هارو همونجا باز کنن که تا با اینکار بیشتر تو شادی بچه ها سهیم باشن، البته اینکار به منظور خودشون هم جالب بود
خوب بـه هر حال همـه دوست دارن بدونن داخل کادوهاشون چی مـیتونـه باشـه !
هدیـه ها معمولا تنوع زیـادی داشتن از کتاب، خودکار و خودنویس که تا وسایلی مثل قاب عکس، مجسمـه و گلدان تزئینی
خیلی وقتام تعداد هدایـا بـه قدری زیـاد بود کـه معلمـین به منظور حملشون از دیگران کمک مـیگرفتن یـا اگه خودروی شخصی نداشتن سواری کرایـه مـی
البته ارزش معنوی هدیـه ست کـه برای معلم ارزشمنده نـه جنبه مادی اون، حتی یـه شاخه گل و یـه تبریک گفتن ساده هم مـیتونـه بهترین هدیـه به منظور یـه آموزگار باشـه (نقل قولی از معلمـین محترم)
کلا روز معلم بـه همـین باز کادوها، شوخی و مواردی مثل این مـیگذشت و ازین جهت به منظور بچه روز خیلی خوبی بود
گاهی اوقات این هدیـه دادنـها که تا یک هفته هم ادامـه داشت و فرصت خوبی بود به منظور اونـهایی کـه نتونسته بودن هدیـه مناسبی انتخاب کنن
بعدها کم کم این هدیـه دادنـها کم رنگ شد که تا اینکه مدیران مدرسه تصمـیم گرفتن که تا هر ساله تو این روز بـه همـه معلمـها یـه چیزه واحد هدیـه بدن
یـادمـه یـه سالی تو دوران راهنمایی بـه معلمـها پتو هدیـه کـه این قضیـه به منظور یکی ازدبیران ما اصلا خوشایند نبود و ازین قضیـه ناراحت شد !
دبیر ریـاضی آقای پوست شور بود، (بعضیـا بـه شوخی مـیگفتن خیـارشور) چند که تا از بچه هام کـه متوجه این قضیـه شدن تصمـیم گرفتن باهاش شوخی کنن !
یـه شکلات رو بسته بندی و بعد هم اون رو داخل چندین کادو پیچیدن و به عنوان هدیـه روز معلم بـه دبیر ریـاضی
بیچاره با چه ذوقی کادو رو از بچه ها گرفت و شروع کرد بـه باز ش، دومـین کادو رو کـه باز کرد متوجه قضیـه شد
بعدش خیلی سریع کادو رو باز کرد و ؟! حالا یـه عده پیش خودشون اینطور حساب مـی کـه حتما ازین شوخی خوشحال مـیشـه
(البته من هیچوقت تو این برنامـه ها نبودم و همـیشـه تنـها نظاره گر ماجرا بودم)
ولی خوب نـه تنـها خوشحال نشد کـه هیچ، عصبانی هم شد البته سعی کرد بـه روی خودش نیـاره ولی اگه خوب یـادم باشـه شکات رو پرت کرد !
بهترین خاطراتی کـه از آموزگاران دارم مربوط مـیشـه بـه معلم ابتدایی خانم معروفی، دوران راهنمایی دبیر ریـاضی آقای پوست شور و معلم تربیتی آقای امراللهی و آقای تقوی مدیر سال آخر دبیرستان
هر جا کـه هستن براشون آرزوی سلامتی دارم و امـیدوارم درون همـه حال شاد باشن و موفق، یـاد و خاطراتشون هم بخیر
راستی ! ياد معلم پير، دلسوز و مـهربان مدرسه والت آقای پربونی با صداپيشگی زنده ياد پرويز نارنجيها هم بخير
با اون برخورد سنگین و رفتار خشکی کـه داشت داستانـهای تلخ و عبرت آموز رو چه زیبا و دلنشین به منظور شاگرداش بازگو ميکرد !
همچنین روز معلم را به کاپیتان اسکای، فلرتیشیـا، دون دیـه گو، شارینگهام عزیز و سایر معلمـین محترم انجمن تبریک مـیگوییم.
تقدیم بـه حمـید هامون... - Memento - ۱۳۹۵/۲/۲۵ عصر ۱۰:۱۴خاطراتم رو با عروسی شروع مـی کنم...
عروسی اصولا توی 2 که تا خونـه کنار هم برگزار مـی شد. یکیش مـی شد مردونـه، یکیش زنونـه.
همـه هم روی فرش مـی نشستند. البته چند که تا صندلی هم بود کـه مخصوص بزرگان بود!
.
چیزی کـه از عروسی هیچ وقت یـادم نمـیره، نون و پنیر و سبزیشـه.
نصف نون سنگک، یک کوچولو پنیر و یک دسته بزرگ سبزی کـه همـیشـه یک دونـه تربچه همداشت و واقعا خوشمزه بود!
شام عروسی هم یک چیزی داشت کـه یـادم نمـیره. نوشابه هایی کـه جعبه جعبه مـی آوردند. جعبه های قرمز رنگی کـه با سفید روش نوشته بود ساسان!
کلا نمـی دونم چرا اکثر چیزای پلاستیکی قرمز بود! از اون کاسه پلاستیکی بزرگی کهآب دوغ خیـار مـی خوردیم گرفته، که تا پارچ های آب. یک سری لیوان هم بود کـه راه راه عمودی قرمز و سفید بود ولی هیچ عکسی ازش پیدا نکردم. فکر کنم لیوان ها تبلیغاتی کوکاکولا بود!
مرحله بعد از آوردن نوشابه ها قسمت مورد علاقه من بود. یک نفر مـی نشست با یخ شکن، یکی یکی درون نوشابه ها رو مـی کرد و نفر دوم هم نی توی ها مـی کرد!
نی ها هم از این نی های تاشو نبود... اونا خیلی لوو کمـیاب بود! یک سری نی بود کـه تقریبا هم اندازه خود شیشـه نوشابه بود و واقعا کار سختی بود خوردن ته شیشـه باهاش!
علت اینکه درون شیشـه رو باز نمـی د، بـه نظرم این بود کـه وقتی شیشـه مـی افته زیـاد نریزه! یک مزیت دیگه هم (که البته خیلی چندش آوره) این بود کـه بعدا حیوانات موذی وارد شیشـه های نوشابه نمـی شدند!
.
.
حتی یـادمـه اون زمان یک شایعه مزخرفی بود مبنی بر اینکه توی بعضی از نوشابه های سیـاه از همـین موجودات وجود داره و برای همـین نوشابه های زرد خیلی پر طرفدارتر بود.
سون آپ هم کـه کلا خیلی نادر بود. فقط اونایی کـه مـی رفتند مکه مـی آوردند. عجب سوغاتی خوبی هم بود خداییش. یک ساک پر از قوطی نوشابه.
تازه علاوه بر اینکه نوشابه ها رو مـی خوردیم، یک حرکت فوق العاده ای کـه مـی زدیم این بود کـه هر روز مـی رفتیم توی سرداب و یک قوطی رو توی فریزر مـیذاشتیم که تا فردا تبدیل بـه آلاسکا بشـه! بخصوص همون نوشابه های زرد کـه خیلی آلاسکای خوشمزه ای مـیشد...
بعدش هم با یک مشقت خاصی قوطی فلزی رو پاره مـی کردیم و نوشابه یخ زده رو بـه دندون مـی کشیدیم! بـه خاطر نحوه یخ زدنش هم وسطاش خیلی خوشمزه تر و غلیظ تر از کناره هاش مـیشد. همـیشـه هم سر اون تیکه های وسطش دعوا بود!
.
.
خیلی وقتا هم درون مقابل نفس مون شکست مـی خوردیم و مـی رفتیم قبل از اینکه بـه طور کامل یخ بزنـه، همونجوری شل و ول مـی خوردیم! کـه البته لذت خاص خودش رو داشت. لذتی کـه کمـی آغشته با احساس گناه ناشی از پیروی از نفس بود!
وقتی هم محموله نوشابه ها تموم مـیشد که تا چند وقت شربت آبلیمو درست مـی کردیم و مـیذاشتیم یخ بزنـه و آلاسکای آبلیمو مـی خوردیم...
یکی دیگه از خوراکی فوق العاده هم شیرکاکائوی بعد از قرائت قرآن ماه رمضون بود. آخر شب اضافه های شیرکاکائو رو توی پارچ های استیل یـا قوری های زرد رنگ هیئت مـی د و توی یخچال مـیذاشتند.
ما هم فرداش هی مـی رفتیم سر یخچال و ازپارچ شیرکاکائو مـی خوردیم... چقدر هم کـه خوش طعم بود و مـی چسبید. اصلا اون ترکیب رنگ شیرکاکائو با چربی های سفیدرنگ روی شیر واقعا وسوسه انگیز بود.
.
.
از خوراکی ها بریم سراغ کاغذ بازی ها!
اولین چیزی کـه یـادم مـیاد تلویزیون هاییـه کـه با قوطی کبریت درست مـی کردیم. یک جورایی از دوربین های اسباب بازی ای کـه از مکه مـیاوردند الهام گرفته شده بود...
یک رول کاغذ رو بر مـی داشتیم و روش نقاشی مـی کشیدیم. بعد دو که تا سرش رو بـه دو که تا کبریت مـی چسبوندیم و توی جعبه کبریت کار مـی ذاشتیم. یک هم بـه شکم جعبه کبریت مـی کردیم و با چرخوندن کبریت ها تصاویر متحرکمون رو مـی دیدیم!
یـا یک مورد دیگه این بود کـه با جعبه خمـیر دندون اتوبوس درست مـی کردیم. دقیقا یـادم نیست چه جوری ولی قشنگ پنجره و مسافر و اینا براش درست مـی کردیم!
یک حرکت خیلی جالب این بود کـه آخر سال، کاغذ سفیدهای آخر دفترامون رو مـی کندیم و باهاش دفترچه یـادداشت درست مـی کردیم. سعی مـی کردیم یک جلد قشنگ هم براش درست کنیم...
عامام رو هم از اول کتاب ها قیچی مـی کردیم و مـی چسبوندیم صفحه اول دفترچه کـه دفترچه مون با عامام شروع بشـه. :)
جلدهای دفترمون رو هم خودمون فانتزی مـی کردیم! همون دفترهای تعاونی رو کـه به تعداد مـی خریدیم، روش را با کاغذ سفید یـا کاغذ رنگی جلد مـی کردیم و روی اونا عمـی چسبوندیم بعدش هم با نایلون جلد مـی کردیم.
بعضی وقتا هم خودمون نقاشی مـی کشیدیم... البته من زیـاد خوش سلیقه نبودم و دفترهایی کـه با روزنامـه جلد مـی شدند رو بیشتر دوست داشتم! این هست تفاوت سلیقه من و م:
.
.
حتی کـه حوصله بیشتری داشت؛ اول سال، پای صفحات دفترش نقاشی های کتاب قصه ها رو چاپ مـی کرد...
الان کـه فکر مـی کنم مـی بینم چه همتی داشته انصافا...
.
.
موقع جلد دفتر کتاب ها هم یک چسب مستحبی کنج های نایلون مـی چسبوندیم کـه چون سر و ته چسب روی نایلون بود، درون مواقع مورد نیـاز مـی شد اونا رو خیلی تمـیز کند و ازشون استفاده کرد!
من عاشق اون تیکه کاغذهای اول نوار چسب ها بودم. هر وقت نوار چسب مـی خریدیم اون کاغذش رو جدا مـی کردم و به دفترم مـی چسبوندم. که تا اینکه چسب های جلد کتاب اومد و دیگه چون خیلی زیـاد از این ها داشت دیگه دلم رو زد...
.
.
یک سری برچسب حروف تایپ شده هم بود کـه باید اونا رو مـیذاشتیم روی کاغذ و پشتش رو محکم مـی کشیدیم که تا روی کاغذ بچسبه. خیلی کیف مـیداد اسم مون رو اونجوری رو دفترمون بنویسیم... ولی خب اصولا مـی دادیم م کـه دست خطش خوب بود و اون گوشـه دفترها اسم همـه رو مـی نوشت...
.
.
اون برچسب ها هم هر وقت مـی خریدیم، همـیشـه یک سری حرف بـه درد نخورش مثل ژ و ط و ث و اینا مـی موند کـه الکی بـه این طرف و اون طرف مـی زدیم!! :دی
یـادمـه یک بار یکیش کـه الکی چسبونده بودیم رو مـی خواستیم پاک کنیم... با دم خودکار بیک بـه جونش افتاده بودیم ولی نمـی رفت! آخرش یک تیکه نوار چسب روش چسبوندیم و کندیم و خیلی راحت کنده شد!
یک حرکت دیگه کـه مطمئنم خیلی ها انجامش دادند بر مـی گرده بـه جو جام جهانی 98
اینکه تیکه روزنامـه ها رو قیچی کنیم و توی یک دفتر بچسبونیم. هنوز اون دفتر رو دارم... این هم صفحه اولش:
.
.
یک حرکت دیگه ساختن عروسک بود! البته من کـه زیـاد مـهارتی نداشتم، ان بیشتر درست مـی د.
من فقط یک عروسک با الهام از عروسک باران توی ای.کیو سان ساخته بودم و اسمش رو هم گذاشته بودم روح الله!
توی عروسک ها رو هم اصولا با کرک قالی پر مـی کردیم. البته کرک قالی خیلی فشرده و سنگین بود و عروسک رو خیلی زمخت مـی کرد.
برای عروسک هایی کـه سوگلی بودند (مثل همـین روح الله من) مـی رفتیم صحرا و گل پنبه مـی کندیم و مـی آوردیم خونـه دونـه هاش رو جدا مـی کردیم و عروسک ها رو باهاش پر مـی کردیم.
.
.
من هم وقتی کوچیک بودم (و حتی بعدا کـه بزرگتر شدم، بـه شوخی) روح الله رو توی ساک هری کـه مـی رفت مکه مـی انداختم که تا بره حاجی بشـه!! :دی
روح الله مـی رفت...
حاجی مـیشد...
بر مـی گشت...
با قوطی نوشابه هم بر مـی گشت...
نوشابه هایی کـه تبدیل بـه آلاسکا مـی شدند...
.
.
RE: یـادش بـه خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۵/۸/۵ صبح ۱۲:۲۳دیشب درون برنامـه چشم شب روشن , آقای احمد عربانی کاریکاتوریست مجله گل آقا و یکی از آخرین بازمانده های تیم تحریریـه آن هفته نامـه وزین مـهمان محمد صالح علاء (همان مجری ناز دو قدم مانده بـه صبح ) بود.
یـاد این مجله بـه خیر .
زمانی کـه منتشر مـی شد بیشترین مخاطب و تیراژ را داشت و با قیمت بسیـار مناسب آن هم بـه صورت رنگی بـه دست مردم مـی رسید. همـه ما وقتی بـه دکه های روزنامـه فروشی سر مـی زدیم اولین چیزی کـه دنبالش بودیم این هفته نامـه با طرح های روی جلد جالبش بود. خواندن مطالب طنازانـه آن خستگی یک هفته درس را از تن ما بیرون مـی کرد. درون آن دوران خفقان و در نبود وسایل ارتباط جمعی واقعا یک پدیده بود. فکر نمـی کنم دیگر هیچگاه هیچ نشریـه ای بـه آن موفقیت و تیراژ دست پیدا کند.
RE: یـادش بـه خیر... - Joe Bradley - ۱۳۹۵/۹/۱۲ عصر ۰۹:۱۴درود و عرض ادب
طی رایزنی با یکی از مدیران ارشد کافه قرار شد موضوعی را با اهالی کافه درون مـیان بگذارم.
دوستانی کـه عکسهای قدیمـی آدامس دارند و قصد اهدا یـا فروش عکسها را دارند لطفا از طریق پیـام خصوصی بـه بنده اطلاع بدند.
عکسها بـه الویت اول و دوم تقسیم شده و عکسهایی کـه کیفیت بالایی دارند مدنظر هست.
لیست عکسهای قدیمـی آدامس:
عکسهای الویت اول : سین سین فوتبالی و حیوانات ، اولکر فینال ، زیرنویس فارسی ، کاپ استار ، نرگس ، مربعی فوتبالی ، رافونـه ، wm90 ، قشنگه ، کولا یـا نوشابه ایی ، طرح اسکناس یـا دلاری ، نینجا ، بوبی ، توربو.
عکسهای الویت دوم : مدلهای مختلف پرستو ( بیشتر از 10 مدل دارد)، مدلهای مختلف آیدین ( بیشتر از 4 مدل ) ، عکسهای سری دوم آیدین معروف بـه 88 تایـها ، فوتبالیستها ( کـه آنـهم حداقل 3 مدل داره ) مدلهای مختلف لاویز کـه بیشتر از 20 مدل درون سراسر دنیـا وجود داره ، زاگور ، اکشن پولین ، لیبستر ، ، ، تایتانیک و مدلهای دیگر برچسبی.
در کل عکسهای دهه 60 و اوایل دهه 70 فوتبالی و غیرفوتبالی.
یکی از سرگرمـیهای افراد متولد دهه 50 و 60 شمسی درون ایران خرید و جمع آوری این آدامسها بود.
برای یـادآوری بیشتر تعدادی عدر اینجا قرار مـیگیره ، لطفا عکسها توسط مدیران پاک نشوند ، تاجای ممکن حجم عکم شده است.
افراد دهه 50 و اوایل دهه 60 بـه خوبی اینـها را بـه یـاد دارند کولا یـا نوشابه ای
سین سین
اولکر فینال
بوبی
رافونـه
نرگس نایلونی
عکسهای زیرنویس فارسی
پس لطفا اگر شخصی این مدل عکسها را داره از طریق پیـام خصوصی بـه من اطلاع بده.
یـادش بـه خیر/ چله تابستان - BATMAN - ۱۳۹۶/۳/۳۱ عصر ۰۸:۵۲چله تابستان
جشن چله تموز درون تقویم کهن ایرانی گرم ترین ماه سال است
«چله بزرگ» یکی از جشنهای ایرانیـان بوده کـه متاسفانـه امروزه فراموش شده است، اما درون جنوب خراسان طولانی ترین روز سال را هنوز هم جشن مـیگیرند
اما نـه با آن اهمـیتی کـه برای شب چله زمستان یـا یلدا قائل هستند، چهل یـا چله تموز حدودا از اول تیر ماه شروع مـیشده و تا دهم مرداد ماه ادامـه مـییـافته
معمولا شروع این چهل روز با طولانی ترین روز سال شروع مـیشود ادامـه
خودم با اینکه از تابستون بخاطر گرماش خوشم نمـیاد اما ترجیح مـیدم این چله رو جشن بگیریم که تا چله زمستون (یلدا)
شاید بـه این خاطر کـه سالهاست توجه ویژه ای بـه شب یلدا مـیشـه ولی حتی به منظور یکبار چله تابستان رو جشن (شب نشینی) نمـیگیریم !
به نظر شما خوردن یک هندوانـه شیرین و آب دار تو سرمای زمستون لذت بخشـه یـا تو گرمای تابستون ؟!
امسال هم مثل همـیشـه تابستان داغی پیش رو داریم، بعد بهتره خوراکیـهای مخصوص این فصل رو فراموش نکنیم
RE: یـادش بـه خیر... - سروان رنو - ۱۳۹۶/۴/۱۷ عصر ۱۰:۱۶ظاهرا هفته قبل و این هفته زمان برگزاری کنکور بود .
شتر کنکور , شتری هست که حتما بر درون خانـه همـه دوستان نشسته و برای بیشتر ماها حکم غول مرحله آخر بازی های سگا و ... را داشت . گرچه امروز دیگر آن ابهت سابق را اصلا ندارد.
اما غرض از مزاحمت و این یـادآوری شخصی بود بـه نام آقای کنکور کـه حتما همـه او را مـی شناسند. چهره ای کـه همـیشـه شب قبل از کنکور درون تلویزیون مـی آمد و توصیـه های آخر را بـه داوطلبان مـی کرد و همـه را بـه آرامش دعوت مـی کرد اما برعدیدن او همواره رعب و وحشت عجیبی بـه دل مـی انداخت و در نظر ما فرد سوم ممکلت بود !
یک مطلب زیبا درون یکی از سایت ها دیدم کـه لینک آن درون زیر مـی آید. بخوانید. زیباست.
بنگر بـه "آقای کنکور " و گذر عمر ببین
دوستان هم اگر خاطره ای درون این باره دارند ما را بهره مند سازند .
RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۶/۸/۲۸ عصر ۰۶:۰۱سرود ملی دهه 60
دیشب همـینطور اتفاقی یـاد سرود ملی دهه 60 افتادم و بهش گوش کردم، سرودی کـه هر روز صبح قبل از شروع برنامـه های کانال 1 و 2 از تلویزیون پخش مـیشد
درست یـادم نیست آخرین بار کی شنیده بودم، ولی بـه هر صورت بعد از این همـه سال برام حس عجیبی داشت کـه با جملات قابل توصیف نیست
خوب خاطرم هست، درون ایـام کودکی صبحها کـه از خواب بیدار مـیشدم آغاز کارهای روزانـه ام روشن تلویزیون بود
اولین تصویری هم کـه دیده مـیشد برفک بود، بعدش اون سوتهای عمودی رنگی و در نـهایت سرود ملی با آرم ویژه صدا و سیما
جالبه اینـهایی کـه الان بـه عنوان خاطره ازشون یـاد کردم اون وقتا خیلی کلافه کننده بودن و دلت مـیخواست سریع ازشون رد بشی
خوشبختانـه! اون برفوت بعد از گذشت چند دهه هنوز بـه کار خودشون ادامـه مـیدن و فکر نمـیکنم تاریخ انقضا داشته باشن!
ولی سالهاست دیگه از اون سرود ملی قدیمـی خبری نیست و اوایل دهه 70 جای خودش رو بـه یک سروده جدید داد
به عنوان یک شنونده معتقدم اولین سرود ملی بعد از انقلاب (پاینده بادا ایران) از هر لحظ ارجحیت داره بـه نسخه جدید
چه از لحاظ شعر و چه موسیقی درون رده بالاتری نسبت بـه سروده جدید (مـهر خاوران) قرار مـیگیره
پاینده بادا ایران درون واقع تلفیقی بود از دو دوره قبل و بعد از انقلاب، بـه این علت که
در کنار اشعار انقلابی، سبکی از موسیقی نواخته مـیشـه کـه یـادآور دوران قبل از انقلابه
به هیچ عنوان قصدم حمایت از دوره خاصی نیست، اما بـه هر حال اون دوران هم بخشی از تاریخه و نمـیشـه محوش کرد
کلا بحث من درون اینجا قبل و بعد انقلاب نیست، بلکه صحبت درون مورد فرهنگ و موسیقیـه کـه نمـیشـه براش زمان تعیین کرد
اصلا اینـها کـه گفته شد مـهم نیستن، بشخصه نظرم این هستش کـه اجرای اول یـه انرژی مثبت و حس اتحاد رو بـه شنونده منتقل مـیکنـه
بالعاجرای دوم خیلی بی روح و با ریتم یکتواختی همراهه کـه به عقیده من خالی از شور و حال ملیـه
شاید بهتر باشـه بگیم شبیـه مارش عزاست که تا سرود ملی مرردم یـه کشور (نظر کاملا شخصی)
یک نکته دیگه اینکه درون اجرای اول بـه وضوح مـیشـه هم صدای آقایـان رو شنید و هم خانمـها
در حالیکه درون اجرای دوم صدای ذکور از ابتدا که تا انتها غالب شده و یکی از دلایل یکنواختی کار مـیتونـه همـین مورد باشـه
در نـهایت فکر مـیکنم طولانی بودن زمان اجرا درون پاینده بادا ایران درون اصل یک بهانـه بوده که تا سرود ملی کلا از نو اجرا بشـه
فیلمـی از اجرای زنده سرود یـاد شده
دانلود فایل صوتی با کیفیت اورجینال
RE: یـادش بـه خیر... - BATMAN - ۱۳۹۶/۹/۱۶ عصر ۰۸:۴۲این پست درون طی روزهای آینده بـه تالار دیگری منتقل مـیشود
The Last of Mohicans
دیشب فیلم آخرین موهیکان (آخرین بازمانده موهیکانـها) رو تماشا کردم، بار اول بـه زبان اصلی و بار دوم با دوبله فارسی
دوبله فیلم متوسطه و در بخشـهایی بسیـار بد که تا جایی کـه باعث مـیشـه نتونید جلوی خندتون بگیرید (احساس من این بود)
______________________________________
در حین دیدن این فیلم خاطرات نده با گرگها (اثر مشابه) هم برام زنده شد چه دوبله زیبا و به یـادماندنی داشت این فیلم ماندگار
از خسرو خسروشاهی، زهره شکوفنده، حسین عرفانی که تا گویندگان نقشـهای فرعی همگی خوب بودن
حتما خاطر خیلیـهاست کـه اولین بار بعد از ظهر یک روز جمعه (دهه 70) از تلویزیون پخش شد
سکانس کـه نده با گرگ توسط دوستان سفیدپوستش زندانی و شکنجه مـیشـه و مدتی بعد سرخ پوستها آزادش مـیکنن رو خیلی دوست داشتم
______________________________________
از گویندگان نقشـهای اصلی (مریم شیرزاد، مظفری، باشکندی ---) کـه بگذریم نقشـهای فرعی درون نـهایت بی سلیقگی انتخاب شدن
یکی از بدترین دوبله هایی کـه تا بـه حال بهش برخوردم درون همـین فیلم موهیکان بود کـه مربوط مـیشـه بـه کاراکتر رئیس قبیله هورونـها (ساچم اعظم)
واضحه کـه گوینده این شخصیت درون کارش ناموفقه و به هیچ عنوان از عهده این نقش کوتاه اما مـهم و تاثیرگذار برنیـامده
سوای بحث تیپ گویی درون قسمتهایی از فیلم مشاهده مـیشـه کـه صدای گوینده بـه هیچ عنوان با چهره کاراکتر فیلم هماهنگ نیست
بالعدر نسخه زبان اصلی مخاطب بـه خوبی با صدای اصلی این شخصیت ارتباط برقرار مـیکنـه و با کاراکتر بی نقصی طرفیم
یکی از ایرادات و کاستیـهای مـهم درون دوبله های اخیر بی توجهی بـه نقشـهای فرعی هست که البته درون دهه های گذشته کمتر شاهد این اتفاق بودیم
سکانس یـاد شده بـه زبان اصلی و دوبله
دیـالوگی از فیلم
افراد قبیله پدرم معتقدن درون زمان تولد آفتاب و برادرش ماه، مادر اونـها مرد
پس خورشید بـه زمـین نور بخشید که تا سرچشمـه همـه نوع حیـات باشـه
ستاره هارو از زمـین بیرون کشید و اونـهارو بـه آسمان شب پاشیدتا یـادآور روح زمـین باشن
پس روح کامرونـها (قبیله) اونجاست و شایدم خانواده من (جان و الکساندرا کامرون)
یکی از نقاط ضعف فیلم موهیکان (به نظر من) توجه بیش از حد کارگردان بـه خلق صحنـه های عاشقانـه و احساسی بود
همـین امر مانع از رساندن پیـام واقعی فیلم بـه مخاطب مـیشـه، بـه هر حال درون یک اثر اینچنینی حتما بیشتر بـه حوادث و رویدادهای تاریخی اشاره داشت
البته این رو نمـیشـه بـه عنوان یک ایراد بزرگ درون نظر نگرفت چرا کـه در اغلب فیلمـهای تاریخی شاهد چنین رویـه ای هستیم
دلیل مـهمش هم، شاید جذابیت بخشیدن بـه صحنـه های فیلم، سرگرم تماشاگران و برانگیختن عواطف و احساسات اونـها باشـه
نسخه های دیگر
The Last of Mohicans 1936
The Last of Mohicans 1920
موسیقی متن فیلم
نکاتی جالب درباره فیلم
[یـادش بـه خیر... - نسخه قابل چاپ جوشنده برگ گردو برای دندون درد]